امتحان پایان ترم

سلام به روی ماه همتون

خوب بالاخره این امتحان کذایی رو دادم دیگه توکلم به خداست قبول میشم یا نه چون رایتینگم رو بدم دادم دیگه نمیدونم چی میشه تصمیم گرفتم اگر این ترم قبول نشدم یه ترم به خودم مرخصی بدم و بد شروع کنم چون خیلی خسته شدم اگر قبول شم که میرم چون اگر نرم عقب میمونم خوب دیگه برام دعا کنید که این ترم حتما قبول شم .

آخر هفته که مثل همیشه پنج شنبه رفتم خونه مامانم سر راهم خواهرم رو از دانشگاهش برداشتم و بعدش رفتم دنبال اون یکی خواهرم که آرایشگره اونم برداشتم و رفتیم خونه مامان من که روزه نبودم نشستم ناهار خوردم و بعدش سریالها رو دیدم بعدشم گرفتم خوابیدم تا ۵ بعدازظهر دیگه مامانم صدام کردم بیا حلوا درست کنیم من تاحالا درست نکرده بودم دیگه رفتم واستادم یاد گرفتن و خیلی خوب شده بود ولی دستم خسته شد از بس هم زدم خداییش خیلی این همزدنش سخته بعدشم که دیگه سفره افطار رو آماده کردیم و نشستیم افطار کردن و بعدشم سریالهای ماهم دیگه سریالها که تموم شد اومدیم خونه آخه میخواستم فردا بشینم درس خوندن .

فردا صبح ساعت ۹ بلند شدم و اول از همه صبحانه ام رو خوردم بعدش نشستم درس خوندن انقدر خواب گرفته بود همسری هم که تا ۱۲ ظهر خواب بود هی یک ساعت درس میخوندم بعد نیم ساعت میرفتم پیشش میخوابیدم دیدم نمیشه بدجوری کسل شدم رفتم یه دوش گرفتم و دوباره اومدم نشستم درس خوندن تا ۳ بعدشم ناهارم رو خوردم با همسری رفتیم خوابیدیم انقدر اذیتم کرد که نزاشت بخوابم دیگه از اتاق بیرونش کردم گفتم برو توی حال بخواب بزار منم بخوابم تا ساعت ۵ خوابیدم بعدشم بلندشدیم دیگه رفتیم بیرون یه چرخی زدیم و افطار رفتیم خونه مادر شوهر تا آخر شب .

دیروز هم که امتحان داشتم سرکار نشستم درس خوندن دیگه حالم داشت بهم میخورد از این کتابها عصر که رفتم کلاس کلی نشستیم با بچه ها از امتحان و سوالهای ترم قبل که گفته بودن چی میاد خوندیم ولی هیچی نیومد حتی رایتینگش هم فرق داشت برای همین امتحان رایتینگ رو بد دادیم خداییش خیلی سخت بود .

امروز هم منتظرم تا دوستم عصر بره جواب ها رو ببینه و به من خبر بده .

برام دعا کنید ...........

 


پ ن : با عرض شرمندگی باید بگم که قبول ننننننننشدم..............ولی خوب حداقل پایه ام قوی میشه

آخر هفته و خریدکردن

سلام به دوستای گل

خوب آخر هفته خوبی بود پنج شنبه که رفتیم خونه مادر شوهری برای افطار چون مهمون داشت و فرداش هم صبح با همسری رفتیم پاساژ ونک تا مانتو بخرم ولی هیچ چیزی که مورد علاقه ام باشه نبود همه مدلها اجق وجقی بود فقط یه جین خریدم که اونم توی حراج قیمتش خوب بود خریدیم البته ۵۰ درصد تخفیف داشت بعدشم رفتیم کرج خونه خاله ام بخاطر اینکه مامانمی نا اونجا بودن به ما هم گفتن شما هم بیایید دیگه رفتیم اونجا و عصر با دختر خاله و خواهرام رفتیم گوهردشت اونجا یه چند تا مانتو فروشی بود که بالاخره اون مدلی که توی ونک دیدم و قیمتش بالا بود رو اینجا هم داشت به نصف قیمت که خریدم بعدشم یه چرخی زدیم و اومدیم خونه افطار که دیگه نشستیم پای فیلم دیدن و ساعت ۱۱ شب بود رفتیم خونه انقدر سرم درد میکرد که تا خونه خوابیدم .

فرداش که اومدم سرکار هنوز یه خورده سرم درد میکرد ولی بعد از اینکه صبحانه ام رو خوردم حالم خیلی بد شد همش حالت تهوع داشتم دیگه به زور تا ظهر خودم رو نگه داشتم دیدم نمیشه مرخصی گرفتم و رفتم خونه مثل جنازه خوابیدم نمیتونستم بلند بشم انقدر دلم میخواست یکی پیشم بود و بهم میرسید دیدم اینطوری نمیشه دیگه هرطور بود بلند شدم و برای شام یه چیزی گذاشتم و نشستم تا همسری بیاد دیگه یه خورده بهتر شدم ولی باز حالم زیاد جالب نبود .

امروز هم که اومدم سرکار بد نیستم فقط یه خورده حالت تهوع دارم خوشبختانه همسری ماشین رو گذاشت برای من و عصر میتونم راحت برم خونه چون برگشتن هی باید سوار این ماشین و اون ماشین شد که حالم رو بدتر میکنه .

 

دیگه خبری از آشپزی ....

یه سلام گرم به همه دوستان

معلومه که توی این ماه روزه از حال بردتتون دیگه نمیاد سر بزنید کم پیدا شدید .

خوب میدونم اشکال نداره ماه رمضونه و انرژی کم میشه و بعدشم این غذاهایی که من میزام شما رو از حال میبره چه از آشپزی خودم تعریف میکنم ها ....

خوب دیگه اگر دوست ندارید نمیزارم تا یه وقت هوس نکنید من بیشتر بخاطر این مزاشتم چون میدونم بعضی ها واقعا مشکل دارن توی غذا درست کن یعنی اینکه نمیدونن چی درست کن نه اینکه یه وقت فکر کنید دست پختشون بده .

دیروز بالاخره شرکت اعلام کرد ساعت کاری از ۸ و نیم تا ۴ باشه خیلی عالیه برای همین دیروز زود رفتم خونه و سریع برای همسری غذاهای خوشمزه درست کردم آخه فقط اون روزه میگیره .

سریع یه شامی نخودچی براش درست کردم و یه بسته از این حلیم های آماده خریده بودم که اونم درست کردم ببینم چطور میشه که خیلی عالی بود .

به همسری هم گفتم سر راهش نون بخره بیاره دلم خیلی میخواست گوش فیل درست کنم ولی دیگه خیلی خسته شده بودم بعد که همسری اومد خونه دیدم یه جعبه زولبیا بامیه آورده خیلی ذوق کردم آخه اگر نمیخوردم حتما بچه ام میوفتاد

خلاصه اینکه دیشب کلی خوردیم و حال کردیم بعدشم که خوردن تمام شدن نشستیم سر این سریالهای ماه رمضان که واقعا یه آدم بیکار مثل من و همسری میخواد تا ساعت ۱۲ شب بشینی پای تی وی در هر صورت سریالها بد نبود بعدشم که گرفتیم خوابیدیم .

از غذاها عکس گرفتم ولی خوب نذاشتم چون میدونم یه وقت هوس میکنید برای همین گناه میکنم ولی اگر تمایل داشتید که براتون بزارم بگید اشکالی نداره میذارم ولی گناهش گردن خودتون ها  

روزمره هام

 

سلام

خوب از دیروز بگم که رئیسم که نبود رفته بود مرخصی و منم برای خودم حال کردم همش تو اینترنت سیر میکردم بعدازظهر خواهری زنگ زد که آره این دوستای مشهدیمون اومدن تهران خونه دخترشن ما رو هم دعوت کردن گفتن که به فائزه اینا هم بگید بیان منم چون دیروز کلاس زبان داشتم گفتم ببینم چی میشه اگر خسته نبودم میام .

عصر رفتم کلاسم و به همسری گفتم اونم گفت باشه اگر خسته نیستی بریم از شانسم همسری اون روز فوتبالشون کنسل شد وگرنه انقدر خسته میشد که دیگه نمی رفتیم .

منم دیدم بهترین فرصته برای تشکر کردن از اونا آخه یادمون رفته بود وقتی برگشتیم زنگ بزنیم و تشکر کنیم دیگه همسری اومد دنبالم و رفتیم منم توی ماشین یه شکلات خوری گذاشته بودم که برای یکی از فامیلای همسری که از مکه اومده بود ببرم دیگه نرفتیم این کادو قسمت اینا شد که سر راه کادوش کردم و بردیم برای اونا آخه دست خالی نمیشد رفت که چون منم تا حالا خونشون نرفته بودم .

دیگه همزمان با مامانی نا رسیدیم و نشستیم به حرف زدن و بعدشم شام خوردن ساعت ۱۲ بود راه افتادیم به سمت خونه انقدر خسته بودم نفهمیدم چطوری خوابم برد .

امروز صبح بلند شدم اتاقم رو دیدم داشت حالم بهم میخورد آخه از روزی که برگشتیم هنوز وقت نکردم رختای توی چمدون رو جابجا کنم و  تصمیم گرفتم امروز عصر که رفتم خونه یه دستی به سر روی خونه بکشم می بینید چقدر تنبل شدم دختر خیلی بدی شدم .

توی شرکت هم یه جوریه نمیدونم چطوری ولی یه حس بدی دارم احساس می کنم میخواد یه اتفاقاتی بیفته ولی چی ؟

گوشواره ام گم شد

سلام دوستای گلم

دلم میخواد گریه کنم آخه میدونید چی شده امروز صبح که داشتم میومدم سرکار گوشواره هایی که همسری برام خریده بود یه لنگش رو گم کردم .

آخه امروز میخوایم بریم مسافرت منم گقتم قرار همسری بیاد بعد از کار دنبالم گوشواره و گردنبندم رو بندازم چون دیگه نمیومدم خونه برای همین صبح انداختم توی گوشم این قفلش خیلی مزخرفه همین اینکه انقدر سخت باز میشه هم اینکه راحت بسته میشه برای همین خیلی تعجب کردم که افتاده سریع به همسری زنگ زدم که خونه رو بگرد و تا سرکوچه برو ببین نیوفتاده .

اونم رفته گشته میگه نه نبود میگه کادویی که من برات خریدم رو گم کردی دلم میخواست فقط گریه کنم آخه خیلی دوستش داشتم اصلا میدونید چیه من خیلی بی عرضه هستم توی نگه داشتن وسایل .

همش پیش خودم میگم خدا کنه توی خونه افتاده باشه و این که غذا بلا بوده شاید میخواسته یه اتفاقی برای خودم بیوفته اینجوری شده نمیدونم .

در هر صورت حالم خیلی گرفته است سرمم انقدر درد میکنه با اتفاق افتادن این موضوع دردش بیشترم شده .

بچه ها تو رو خدا دعا کنید توی خونه افتاده باشه بیرون از خونه نیوفتاده باشه .

اگر امروز همسری ماشین بهم میداد این اتفاق نمی افتاد صبح بهش میگم چیکار کنم ماشین رو ببرم یا نه میگه نه میام دنبالت خوب اگر ماشین بهم میداد حداقلش این بود که توی ماشین می افتاد وای خدا............ آخه چقدر من بدشانسم

 

هنوز مشکلات شرکت ادامه داره

سلام دوستای گلم

راستش نمیدون اصلا چی بنویسم چون این چند روزه خیلی فکرم مشغوله بابت همون مشکلی که توی شرکت گفتم .

عصرروز چهارشنبه که مدیرم اومد ازش پرسیدم که موضوع چی بوده اون حرفها رو زده اونم گفت که مدیرمالی حکم تعدیل نیرو نوشته بود که من با رفتن شما موافقت نکردم و گفتم به این نیرو احتیاج دارم و کسی نمیتونه کارش رو انجام بده البته فقط من نبود یه سه نفر دیگه از همکارها رو هم حکم تعدیلشون رو نوشته بودن که اونا هم یه جورایی کنسل شدن .

وقتی مدیرم اینو گفت منم گفت برای من اصلا مهم نیست که بخوام اینجا کار کنم من خودم شاید تا دو سه ماه دیگه از اینجا برم چون واقعا خسته شدم از رفتارهای اینا هروقت من میرم مرخصی میام یه دفعه اخطار میدن یه دفعه جریمه میکنن یه دفعه بیرون میکنن آخه من نمیدونم وقتی مرخصی میگیرم دیگه این کارها چیه خلاصه اونم هی میگفت حالا شما عصبانی نشید من با مدیر عامل صحبت کردم و اونم گفته هرطور خودت صلاح میدونی انجام بده .

خلاصه این که از خدام بودم همون روز میگفتن دیگه نیا سرکار چون اگر خودم بخوام برم اینا حق و حقوقم رو نمیدن و کلی اذیت میکنن اگر خودشون بیرونم کنم حداقل میتونم حقم رو بگیرم و هم اینکه برم شکایت کنم و حقوق بیکاری بگیرم .

دیروز با مدیرم صحبت کردم برای مرخصیم بهم میگه الان اگر تو بری فکر میکنن که کاری نداری و پس احتیاجی به تو نیست و اینکه آتو میدی دستشون منم گفتم اگر با این کار آتو میدم پس چه بهتر بزار بیرونم کنن من حقم هست بخوام مرخصی بگیرم من میخواستم قبلا بگیرم اونم بدون حقوق چون واقعا احتیاج دارم ولی وقتی دیدم همسرم آخر ماه تعطیل هستن منم میخوام اون موقع بگیرم که استفاده کنم ولی هنوز برگم رو امضاء نکرده گفت یه چند روز صبر کن .

خلاصه سرتون رو درد نیارم که کلی کلافه هستم دلم میخواد بزارم برم واقعا خسته ام کردن .

---------------------

از پنج شنبه بگم که ظهر که از سرکار اومدم خونه ناهار رو خوردم گرفتم خوابیدم همسری هم عصر اومد اونم گرفت پیشم خوابید بعدشم عصر گفت بلندشو برای من یه چیزی درست کن ناهار نخوردم بهش گفتم مگه نگفتم ناهارت رو بخور بیا دیگه بلند شدم براش سوسیس سرخ کردم و خورد بعدشم که رفت به کولر یه سرک کشید و درستش گرد چون از ظهر باد گرم میزد بعدشم که ساعت ۱۱ شب تازه بلند شدیم رفتیم بیرون شام خوردیم و یه دوری توی میدون هفت حوض زدیم و اومدیم خونه .

فرداش هم که ظهر رفتیم خونه مادر همسری و عصرشم رفتیم اوشون فشم و شام خوردیم و برگشتیم خونه انقدر خسته بودم که سریع رفتم خوابیدم .

دوستای گلم برام دعا کنید که همه چی به خیر بگذره اصلا دوست ندارم با این مدیرمالی بحث کنم و بگید که چیکار کنم چطوری این مشکل رو حل کنم .

دیشب همسری میگه باهاش هرطور که میدونی رام میشه رفتار کن سعی کن مثل موم تو دستات باشه  منم گفتم حالم از این آدم کثیف به هم میخوره آخه اون یه جاسوس میخواد که براش خبر بیارن منم اهلش نیستم حاضر نیستم بهش سلام کنم و بهش نگاه کنم حالم بهم میخوره همسری هم گفت هرطور خودت میدونی انجام بده .

---------

راستی دوستان دنبال بلیط قطار یا هواپیما برای مشهد میگردم خیلی دیر اقدام کردیم اصلا هیجا نداره اگر کسی از دوستان آشنایی داره معرفی کنه ببینم میتونیم بلیط پیدا کنیم .

 

عروسی و مشکلات مرخصی

سلام به همگی

امروز زیاد حالم روبراه نیست خیلی خسته ام دیشب تازه از قم برگشتیم شب عروسی همسری با شوهرخواهرم برگشتن ولی من موندم که فرداش با بابام و خواهر برگردم البته مامانی نا با خواهرامون موندن .

امروز رئیسم از بیرون تماس گرفته و کلی از کارهام داره تعریف و تمجید میکنه و میگه آره من بدون شما کارام پیش نمیره و باید هرچی مدیرعامل میخواد براش تهیه و کنیم بعدشم میگه درسته که با اضافه حقوقت موافقت نکردن ولی تو درعوض کارخودت رو بخوبی انجام بده و بعدش میگه درسته بعضی اوقات شاید لجبازی کنید ولی انقدر هیچوقت مسائل خودت و شخصیت رو با کارت غاطی نکردی ازت ممنونم و کلی چرندیات دیگه منم موندم اصلا این حرفها معنیش یعنی چی یه کاره زنگ زده داره اینا رو میگه نمیدونم باز دوباره من یه روز مرخصی رفتم اینجا چی گذشته بخدا شانس ندارم هر وقت میرم مرخصی بعدش یه بلایی سرم میاد نمیدونم این مدیرمالی دوباره چیزی گفته یا نه ولی از وقتی زنگ زده و این حرفها رو گفته کلی حالم دگرگون شده اصلا حوصله کار کردن ندارم نمیدونم دوباره چه خوابی برام دیدن خدا کنه خیر باشه.

موندم با این اوضاع احوال چطوری آخر هفته ماه رو مرخصی بگیرم به خدا دیگه خسته شدم .

 

خوب بگذریم گفتم بیام اینجا بنویسم یه خورده خودم رو خالی کنم و آروم بشم از مراسم عروسی بگم که دوشنبه ظهر یه سره از اینجا رفتم آرایشگاه و با مامان و خواهرم بعدشم که اومدیم خونه تا حاضر بشیم طبق معمول این همسری بازم دیر اومد و کلی منو حرض داد مامانی نا خوشبختانه زودتر رفتن بعدشم ما حرکت کردیم رفتیم .

در کل عروسی بد نبود ولی این آدمهاش چقدر مزخرف هستن نه میزاشتن فیلمبرداری کنی نه عکس بگیری خلاصه کلی ماجرابود ماهم فقط از خودمون عکس میگرفتیم بعد از مراسم هم که همسری رفت تهران و ماهم اومدیم خونه عمه ام عروس هم طبقه پایین عمه ام میشینه خونش خیلی خوشگل شده بود خداییش عمه ام به اندازه دوتا دختر جهاز داده بود .

شب هم که نشستیم با عمه ها و دختر عمه ها تا ساعت ۳ صبح کلی غیبت کردن خدا ازمون بگذره کلی خندیدیم خیلی خوش گدشت صبحش هم که من از استرس این که باید به شرکت زنگ بزنم و بگم که نمیام خواب نمیبرد بعد که زنگ زدم گرفتم راحت خوابیدم .

بعدشم که ساعت ۹ بلند شدیم و صبحانه خوردیم و یه خورده کارهای عمه رو کردیم برای بعدازظهر که پاتختی بود بعدشم که من و خواهرم نقش آرایشگرهارو اجرا می کردیم سر همه رو خواهرم سشوار میکشید و من آرایش صورتشون رو میکردم خداییش خیلی قشنگ شده بودن از شب عروسی هم که انقدر پول داده بودن بهتر مخصوصا خواهر عروس که برای آریش سروصورت چهل هزار تومن داده بود اون روز که من درستش کردم همه میگفتن کدوم آرایشگاه رفتی اونم میگفت آرایشگاه فائزه خداییش که خیلی خوشگل شده بود .

بعدشم که بعدازظهر بابایی اومد دنبالمون و حرکت کردیم به سمت تهران دیگه رفتیم خواهری رو رسوندیم منم گفت بابا شام بیا خونه ما که هم من رو برسونه هم اینکه از اون طرف به محل کارش نزدیکتره به همسری زنگ زدم که برو از بیرون کباب بگیر با بابا دارم میام خونه اونم دیگه رفته کباب خریده بود و چایی رو آماده کرده بود تا ما برسیم دیگه تا رسیدیم ساعت ده ونیم شب بود بیچاره بابام تا شام رو خرد رفت خوابید بیچاره خیلی خسته شده بود منم نشستم با همسری یه خورده حرف زدم و بعدش گرفتیم خوابیدیم .

دوستان دعا کنید که توی محل کارام بابت مرخصی که گرفتم مشکلی نباشه که اگر اینطور باشه دیگه میزارم میرم .

آخر هفته

سلام دوستای گلم

نمیدون چند روز که ننوشتم خوب به هر حال از چهارشنبه بگم که توی خونه بنده در حال تمیزکاری عین هو کزت شده بودم دیگه داشتم از خستگی میمردم هرجا که فکرشو بکنی تمیزکاری کردم خوشبختانه همسری هم خونه نبود تا ریخت و پاش کنه اونم رفت دنبال کارهای ماشین و تمیز کاری منم تا ظهر در حال تمیز کاری بود بعدشم که همسری رسید تازه کارهام تموم شده بود منم رفتم خوابیدم و همسری هم اومد پیشم گرفت خوابید تا ساعت ۶ بعدش گفتم بریم یه معجون بخوریم و بعدشم بریم پارک ملت آخه جدیدا فواره هایی گذاشتن که موزیکال هست خیلی قشنگه شبش هم رفتیم اونجا البته بعدش خانواده همسری هم اومدن دیگه بعد که تموم شد رفتیم نشستیم یه جای پارک و شام خوردیم بعدشم رفتیم خونمون خوابیدیم .

همسری فرداش تعطیل بود ولی من باید میرفتم سرکار برای همین من زودتر خوابیدم .

فرداش یعنی پنجشنبه رفتم سرکار رو تا ظهر بعدشم رفتم خونه مامانم با خواهرم قرار بود بریم استخر دیگه منم که ماشین نداشتم بلند شدیم با خواهر رفتیم سوار تاکسی شدیم و رفتیم استخر تا ساعت شش و نیم خیلی خوب بود کلی خستگیم در رفت بعدشم که اومدیم خونه و مامانم گفت قرار خاله اینا بیان اونجا .

دیگه شبش هم وقتی خالم ینا میان اونجا دیگه تا خود صبح بیداریم و کلی حرف میزنیم و غیبت تا ساعت ۴ صبح بیدار بودیم دیگه خوابمون نمیبرد ولی خوب به زور دیگه رفتیم خوابیدیم چون اونوقت دیگه صبح با سروصدای این بابای من که از ۶ صبح بیداره مگه میشه خوابید .

خلاصه اینکه دیروز تا عصر خونه مامانم بودیم و عصر هم اومدیم خونه من که انقدر خوابم میومد رسیدم خونه گرفتم خوابیدم و صبح بیدار شدم و هرچی همسری گفت بلند شو شام بخور گفتم تو برو بخور من بلند میشم نشون به اون نشون که بنده تا صبح خوابیدم .

الان هم خیلی خوابم میاد راست میگن خوابیدن زیاد خواب میاره ها .

آحر هفته

سلام دوستای گلم

این چند روزه به ما چه گذشت زیاد طولانی نمی نویسم خلاصه وار میگم .

 

پنج شنبه ظهر بعداز کارم رفتم خونه همسری گفته بود اگر بخواد بیاد دنبالم زنگ میزنه منم دیدم زنگ نزد سرساعت یک رفتم خونه تا رسیدم خونه و کولر رو روشن کردم تا خنک شم برقا رفت منم داشتم از گرما هلاک میشدم دیگه همه پنجره ها رو باز کردم و نشستم ناهارم رو خوردم بعدشم رفتم خوابیدم تا همسری بیاد اونم ساعت 4 بود رسید خونه بیچاره ناهارم نخورده بود منم بهش گفتم برو نون و پنیر خیار بخور منم همینو خوردم چون ناهار نداشتیم اونم دیگه از تنبلیش بلند نشد گرفت پیش من خوابید و هی منو اذیت کرد نذاشت بخوابم که یه خورده عشقولانگی کرد و دیگه خوابش برد منم که دیگه خواب از سرم پرید و بلند شدم خونه رو مرتب کردم و به همسری گفتم عصر بریم برای خونه خرید کنیم .

رفتیم خرید و یه خورده سبزیجات و مرغ و گوشت خرید و گذاشتیم خونه بعدشم شام رفتیم خونه مامانش و دیگه ساعت 12 بود اومدیم خونه و خوابیدیم .

فرداش هم میخواستیم بریم کرج خونه خالم صبح زود بلند شدم و یه دوش گرفتم و لباس های همسری و اتو کشیدم و بعدش صبحانه خوردیم و حاضر شدیم رفتیم اونجا و تا شب اونجا بودیم بعدازظهر رفتیم سرخاک مادر بزرگم بعدشم و با خاله اینا شام درست کردن رفتیم پارک و تا رسیدیم خونه ساعت 1 شده بود انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطوری خوابم برد .

دیروز هم که کلاسام شروع شد و رفتم کلاس انقدر چشمام درد میکرد که دوست نداشتم برم ولی نمیشد چون جلسه اول بود باید میرفتم .

همسری از 23 مرداد تعطیل میشه تا اول شهریور منم موندم چطوری مرخصی بگیرم و با همسری بریم مسافرت هفته دیگه ام که عروسی دخترعمه ام هست باید مرخصی بگیرم موندم کلاسهام رو چیکار کنم آخه اگر مرخصی بگیرم سه جلسه کلاس نباید برم دیگه دارم گیج میزنم چیکار کنم موندم چطوری به  رئیسم بگم و مرخصی بگیرم و یه وقت موافقت نکنه و از اون طرف هم کلاسم به هرحال باید یه فکری براش بکنم .

این شرکت مزخرف ما هم که دیگه از چهارشنبه گفت ناهار نمیدیم خودتون باید بیارید آخه چقدر این آدما مزخرف هستند من واقعا وقت نمیکنم هرشب غذا درست کنم و نمیشه هر روز هم از غذای بیرون گرفت آخه مگه چقدر حقوق میگیریم که بخوایم غذا هم از بیرون بگیرم تازشم سه روز که کلاس میرم و تا میام خونه انقدر خسته ام که نای شام درست کردن ندارم کاشکی نزدیک مامانمی نا بودم و حداقل خیالم از غذا آوردن راحت بود .

بالاخره باید سوخت و ساخت کاریش نمیشه کرد فعلا" .

 


پی نوشت : هانیه جون پرسیده بود بیفتک کوب همون گوشت کوبه باید بگم نه عزیزم فرق میکنه اگر نداشتی میتونی با پشت چاقو هم گوشت و کوبید .

 

چشمه اعلا, و اشون و فشم

سلام

بالاخره این چند روز هم تموم شد ولی خیلی زودی گذشت کاش ادامه داشت من هنوز خسته ام دلم میخواد بازم بخوابم .

چهارشنبه از ظهر رفتیم خونه مامانمی نا برای روز پدر سر راه رفتم خیابان برلن میخواستم پارچه مانتویی بخرم بدم مامانم بدوزه بعدش که ناهار رفتیم اونجا و تا آخر شب اونجا بودیم بعدشم اومدیم خونمون آخه من باید صبح میرفتم سرکار و همسری هم که تعطیل توی خونه استراحت کرد .

فرداش همسری برنامه ریزی کرده بود که برای ناهار با مامانشی نا بریم بیرون برای همین منم ساعت ۱۰ از شرکت زدم بیرون البته مرخصی ساعتی گرفتم و اومدم مامانش همه چی رو آماده کرده بود و دیگه تا راه بیوفتیم شد ۱۲ ظهر رفتیم به سمت جاده دماوند سمت چشمه اعلاء خیلی هوا عالی بود خنک خنک رفتیم اونجا ناهار خوردیم و استراحت کردیم و عصر هم اومدیم خونه .

برای فرداش خانواده خودم و با خواهری نا رو دعوت کرده بودم دیگه مامانم گفت ناهار درست کن بریم بیرون منم تا رسیدیم خونه با همسری رفتیم کلی خرید کردیم برای فردا و بعدشم تا ساعت ۱۲ شب بنده داشتم مایه لوبیا پلو رو آماده میکردم برای فردا ناهار .

فردا صبح بلند شدم سریع یه دوش گرفتم و برنجم رو آبکش کردم و غذا رو گذاشتم دم بکشه و شروع کردم به جمع کردن وسایل هم چی برداشتم و آخر سر هم یادم رفت خربزه ای که دیروز خریده بودیم رو ببریم ولی در عوضش مامانی نا آورده بودن و قرار بود بریم اشون  فشم اونجا هم خیلی هوا عالی بود رفتیم توی یکی از این باغها و یه تخت کرایه کردیم و تا عصر اونجا بودیم و همش خوردیم داشتیم دیگه میترکیدیم مامان میگفت هر وقت تمام خوردنی ها تموم شد میرم دیگه همسری من انقدر خورده بود که داشت میترکید کلی هم با باجناقش من و خواهر رو اذیت کردن و کلی میخندیدم دیگه بابای منم که بوی کباب بهش خورده بود همش میگفت شام کباب بخوریم بعد بریم گفتم کبابهای اینجا مطمئن نیست بریم خونه ما از دم خونمون کباب میگریم برای شام دیگه آوردیمشون خونمون و همسری رفت کباب خرید و دور هم خوردیم کلی دیروز ما خوش گذرونیدم و خوردیم دیگه وقتی شب رفتن منم رفتم خوابیدم داشتم از خستگی میمردم .

امروز خیلی خسته ام حوصله نداشتم از این شکلکها استفاده کنم و توی متن بزارم باشه برای بعد .

پس فردا هم که امتحان زبان دارم و هیچی نخوندم اصلا حوصله اش رو ندارم دعا کنید که قبول شم .

 

روز پدر

 

سلام دوستای گلم

روز پدر رو به پدرای خودم و همه پدر ها تبریک میگم

او هیچوقت به من نگفت چه جوری زندگی کنم..بلکه زندگی کرد و اجازه داد که با نظاره کردن او . زندگی کردن را از او بیاموزم.

 

یه پدر همیشه دختر کوچولوش رو خانم صدا میکنه ولی وقتی همون دختر کوچولو بزرگ میشه و یه خانوم میشه .. پدر دوست داره اونو  به دختر کوچولو بدونه

         

 

این گوشت و خون نیست که رابطه پدر و فرزندی رو ایجاد میکنه بلکه قلب هاست

 

هر چقدر هم یه دختر سنش بالا بره ولی  هنوز هم گاهی اوقات  دلش شدیدا واسه پدرش تنگ میشه

 

تصمیم گرفتن برای  صاحب فرزند شدن بسیار مهم و خطیر هست ..زیرا تو در واقع تصمیم میگیری که قلبت بیرون از بدنت این ور و اون ور بره

 

بزرگترین هدیه خداوندی را من از پروردگار دریافت کرده ام ..من این هدیه را پــــــــدر می نامم

ما هیچ زمانی عشق پدر و مادر نسبت به خودمان را درک نخواهیم کرد تا وقتی که خودمان هم بچه دار بشیم

 

وجود دارن پدر هایی که فرزندان خودشون رو دوست ندارن ..ولی هیچ پدر بزرگی رو پیدا نمیکنی که نوه اش رو از صمیم قلب دوست نداشته باشه

وقتی که پدری خرج فرزندش رو میده و به او چیزی میده ..هر دوطرف شاد و راضی هستند ..ولی ناراحتی زمانی هست که یک پدر محتاج فرزندش بشه ..که هم پدر و هم فرزند  هر دو متاثر و گریانند

بسیا ر پسندیده و قابل تحسین هست که یه پدر به پسرش ماهیگیری (کار کردن و پول در آوردن :مترجم)رو بیاموزه ..ولی یه جای مخصوص توی بهشت رو پدری داره که به دخترش خرید کردن رو یاد بده

بچه ها شاد بودن و لبخند زدن رو از والدین خود فرا میگیرند

مهم این نیست که پدر من چه جور آدمی بوده ..مهم اینه که من چه جوری اونو به خاطر بیارم و ازش یاد کنم ..

مهمترین کاری که یه پدر میتونه برای بچه هاش انجام بده اینه که مادر اون هارو از صمیم قلب دوست داشته باشه


 

فرحزاد و عشق و حال

سلام به همه

خدا رو شکر اوضاع احوال خیلی بهترتره ...

دیروز بعداز کار که رفتم خونه سریع رفتم حموم داشتم دیگه از گرما کلافه میشدم بعد از اینکه اومدم بیرون شروع کردم به خونه مرتب کردن و جار و زدن و کلی کار دیگه که یه دفعه مامانم زنگ زد و گفت میخوان امشب با این دوستامون که از مشهد اومدن برن فرحزاد .

به ماهم گفت شما میایید من گفتم بزار با همسری مشورت کنم ببینم اصلا کجا هست خبرتون میکنم .

دیگه تماس گرفتم باهاش و گفت من توی راهم باید بیام خونه و بعد بریم آخه میخواست لباس عوض کنه و ریش بزنه دیگه تا رسید خونه ساعت شده بود هشت و نیم من قبل از اینکه بیاد لباساش رو اتو کردم و آماده وقتی اومد سریع حاضر شدیم و رفتیم .

تا رسیدیم اون سر تهرون شده بود نه و نیم شب این اتوبان ها که نگو همش بسته و دوربرگردون کلی دور خودت باید بچرخی تا بتونی بری اون سمت اتوبان بالاخره رسیدیم .

حدود بیست نفری میشیدم دیگه نشستیم کلی حرف زدن و حال و احوال بعدشم که شام رو آوردن جای همتون خالی من و همسری بال کبابی و کوبیده خوردیم خیلی مزه داد اونم توی اون محیط و آب و هوا   حیف که دوربینم دست خواهری بود و یادش رفته بود بیار وگرنه یه چند تا عکس خوشگل مینداخیتم و میزاشتم اینجا ولی در کل شب خوبی بود خیلی خوش گذشت .

بیچاره بابام همه مهمون اون بودن هرچی این دوستامون اصرار که ما حساب کنیم بابام میگفت اصلا حرفشم نزنید شما مهمون ما هستید و کلی تعارف و ...........

ماهم ساعت ۱۲ و نیم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه بعدشم که لالا کردیم .

صبح دلم نمیومد از جام بلند شم خیلی دلم میخواست هنوز بخوابم ولی خوب دیگه همسری هم بیچاره هر روز بخاطر اینکه من رو برسونه بعد بره سرکار خودش دیرش میشه و ناچار بودم بلند شم.

خداییش چقدرخونه که خونه و محل کار نزدیک هم باشه قل بخوری بری تو خونه و بیایی سرکار اینگده حال میده خسته شدم از این راه کذایی و ترافیکش .

دیشب خواب میدیدم دارم با خواهرم و دخترعمه هام میریم ترکیه اونم چی با پای پیاده آخه جا مونده بودیم و مجبور بودیم پیاده بریم کلی ماجرا داشتیم که الان زیاد یادم نمیاد ولی خیلی باحال بود کاش از خواب بیدار نمیشدم و میدیدم که بالاخره میرسیم یا نه .

این اسمایلی ها هم امروز اعصابم رو خرد کردن اصلا نمیشه گذاشت ولی خوب بی خیالش



موهام رو کوتاه کردم - تولد نی نی

سلام به همه دوستان

پنج شنبه ظهر همسری اومد دنبالم و رفتیم خونه مادرش ناهار و بعدازناهار هم نشستیم فیلم توفق اجباری رو دیدیم کلی خندیدیم خیلی قشنگ بود بعدازظهر هم رفتیم برای تولد فردا یه کادویی بخریم مادر همسری یه دست بلوز و شلوار خرید ماهم ریسینگ ماشین کنترلی خریدیم بعدشم اومدیم خونه و شام خوردیم شب قرار بود برم خونه مامانم چون اونا رفته بودن قم برای ختم یکی از فامیلهای شوهر عمه ام برای همین بچه ها تنها بودند .

جمعه صبح هم بلند شدم سریع یه دوش گرفتم و ساعت ۱۱ وقت آرایشگاه داشتم میخواستم موهام رو کوتاه کنم برای همین سریع حاضر شدیم و با خواهرام و همسری رفتیم مارو گذاشت آرایشگاه و خودش رفت یه سر شرکت کارهاش رو انجام بده منم اول موهام رو کوتاه کردم بعدشم خواهرم خداییش مدل مویی که زدم خیلی بهم میاد همسری که خیلی خوشش اومد .

بعدش هم تا همسری بیاد رفتیم خونه عمه ام که نزدیک اونجا بود و ناهار رو اونجا بودیم و بعدش اومدیم خونه مامانم تا آماده بشیم برای رفتن دیگه تا حاضر بشم ساعت ۶ بود و دیگه رفتیم شب خوبی بود و خوش گذشت بیجاره بچشون یه خورده مریض احوال بود خیلی کسل بود برای همین سریع کیک رو آوردن و عکسهاش رو گرفتن بردن خوابوندنش ما هم دیگه ساعت ۱۰ بود دیگه بلند شدیم رفتیم خونه و خوابیدیم .

دیروز هم که همسری ماشین رو داد به من و خودش جایی کارداشت باید میرفت منم دیگه صبح ماشین رو برداشتم اومدم سرکار بعدازظهر هم که رفتم کلاس و بعدش همسری اومد دم کلاس و باهم رفتیم خونه سر راهمون هم یه غذایی خریدیم و رفتیم خونه خوردیم و نشستیم ۴*۳ رو دیدیم خیلی خندیدیم انقدر که من دیگه اشکام داشت سرازیر میشد بعدشم انقدر خسته بودم گرفتم خوابیدم .

ببینم دوستای گلم کسی دکتر چشم خوب سراغ داره برای عمل کردن در ضمن هزینه اش هم خیلی بالا نباشه اگر کسی سراغ داره آدرس و شماره اش رو برام بزاره

 

هدیه ام رو گرفتم

سلام دوستای گلم

خوب بالاخره دیشب کادوی روز  زن رو از همسری گرفتم . دیروز بعداز کلاس اومد دنبالم تا بریم برای یه چیزی بخره رفتیم و قرار بود برام گوشواره بخره برام یه گوشواره خوشگل خرید  بعدشم با هم رفتیم شام خوردیم و رفتیم خونه بعد از اون هم قرار بود همسری از باباش یه چیزی رو بگیره یه سر رفتیم خونه اونا و نشستیم چای و میوه خوردیم و فیلممون رو هم دیدیم بعدش اومدیم خونه .

دوشنبه شب هم رفتیم خونه مادر همسری و کادوی روز مادر رو براش بردیم و یه دسته گل  هم خردیم برای شام رفتیم اونجا  .

سه شنبه هم من رفتم برای مامانم یه کرم و یه دسته گل  خوشگل خریدیم بعدش هم رفتم دنبال همسری و با هم رفتیم اونجا و شام خوردیم و آخر شب برگشتیم خونه   آخه اگر میخواستیم شب بمونیم فردا صبحش کل توی ترافیک همت میموندیم و بعدش تازه همسری که منو تا شریعتی نمیاره که باید وسط راه پیاده بشم و خودم بیام برای همین بهترین کار اینکه که شب بریم خونه .

امروز هم که فعلا برنامه خاصی نریختم ولی برای فردا قرار هست بریم تولد بچه یکی از فامیلهای همسری باید بریم براش کادو بخریم منم میخوام اگر بشه امروز یا فردا برم موهام رو کوتاه کنم اگر فردا باشه که خیلی بهتره چون هم موهام رو کوتاه میکنه هم اینکه آرایشگره یه سشوار هم میکشه دیگه لازم نیست خودم درستش کنم برای همین اگر بشه فردا میرم اگر هم نشه همین امروز میرم کوتاه میکنم .

 

روز مادر مبارک

 Happy Mother's Day 

سلام دوستای گلم

میلاد سرور مادران عالم حضرت فاطمه زهرا (س) بر تمامی مادران و زنان شایسته ولایق،ودوستان عزیز تبریک میگم

Mother's Day Flowers

امیدوارم که همه ما یه روزی مامانهای خوبی برای بچه هامون باشیم و اوناهم قدر ما رو بدونن .

  

اول خدا بود خدا ی مهربان .خدا مهر را به مادر داد بعد به پدر . مادر مهر را به فرزند آموخت، اما فرزند خوب یاد نگرفت. مادر از دنیا رفت ،فرزند قدر مادر را تازه فهمید ، بعد از مدتی فرزند مهر را آموخت زیرا او دارای فرزند شد
********************

مادر :میمش :مهر و محبت... الفش :آرامش و ایثار ...دالش: دوستی... رایش: رحم و رفاقت
********************
مادر در باران آمد .مادر با یک سد نان آمد.مادر با دستی پینه خورده آمد.مادر با دلی پراز اضطراب آمد.مادر دلخور از دست فرزند آمد.مادر با قلبی مهربان آمد .

به فدای مادر

********************
یادت باشه اون شبای که قنداقی بودی و فسقلی.... گریه می کردی ، بابات تو خواب ناز بود، اون مادرت بود که بیدار میموند تا آرومت کنه

********************

هیچ وقت فراموش نکن وقتی می یومدی خونه غذات آماده بود ولباسا تو می شست قربونت صدقه ات می رفت کاری که شاید اونای که متاهل هستن خانماشون الان براشون  انجام ندن


********************

که رفتی توی فرنگ و فکر میکنی  فرنگی شدی، یادت باشه، هنوز این دعای خیر مادر که بدرقته، پس فکر نکن فراموشت کرده، شده یه زنگ بزنی روز مادر تبریک بگی

********************

اگه فکر میکنی بزرگ شدی، صاحب زن و بچه شدی، می خوام بگم تو هنوز همون بچه مامانی هستی، واسه مادرت، اگر چه سنت بالای چهله

********************

 که فکر میکنی پسر بزرگی شدی، ادعا میکنی همه چیز حالیته و شبا دیر میای خونه، تو هنوزهمون آقا کوچولی ، چون نمی دونی مادرت تا وقتی میای صد بار از خواب بیدار میشه تا بچه اش نیاد خونه آروم نمیشه

********************

 فکر میکنی دختر بزرگی شدی میری با دوستات بیرون یا مسافرت ،بدون مادرت قلبش با تو ،تا سالم برگردی ،پس تو هنوزم همون خانوم کوچولوی هستی که، دستش تو دست مادرش داره تا تی تا تی میکنه

 شبای که بیمار بودی حالت خوب نبود مادرت از تو بیشتر زجر می کشید .مادرا حاضرن بمیرن بیماری و مرگ بچه شون نبینن

********************

خدا وکیلی یه چیزی رو اعتراف میکنم من که مسلمونم دوستانو نمی دونم ولی تو کتاب مقدسم اومده که یکی مهرو لطف خدا رو نمیشه جبران کرد ویکی مهرو محبت پدر مادر ومن یکی این سخن خدا رو کاملا قبول دارم(البته همه حرفای خدارو قبول دارم) ولی قربون خدا ،ماها به چه دردشون می خوریم این همه اذیتشون میکنیم، باهاشون بحث میکنیم ، قهر میکنیم ،و..... قدرشونو نمی دونیم ،آخر سر یه چیزی ازشون طلب داریم، واقعا چرا اینجوریه آخر سر هم ازمون دست نمی کشن

********************

 اگه قهری آشتی، اگه بد بودیم خوب بشیم ، اگه خوب بودیم خوب تر، تجدید رفتار کنیم،اگه متاهل هستیم به مادر شوهر و مادر زن سر بزنیم

 

 




آخر هفته و هدیه روز مادر

 

 سلام به همه دوستای گشنگم  

دیروز به خاطر یه خورده کم احوالی یعنی حالم بد بید دل درد و ...... داشتم  برای همین نرفتم سرکار و توی خونه استراحت کردم باورتون نمیشه از صبح که بلند شدم دیدم خونه کلی به هم ریخته است گفتم جهنم با این حالم باید حتما امروز خونه رو تمیز کنم اینجوری نمیشه یه خورده کار میکردم یه خورده استراحت بالاخره تا عصر خونه تمیز شد همسریم گفت آخه با اون حالت چرا کار کردی گفتم نمیشد داشت حالم دیگه از خونه بهم میخورد .

آخر هفته هم پنج شنبه ناهار خونه مامان همسری بودیم جاتون خالی آبگوشت درست کرده بود و رفتیم اونجا عصرش هم با همسری رفتیم سینما فیلم زن ها فرشته اند خیلی قشنگ بود اول رفتیم سینما آزادی دیدیم سانسش بلیطهاش تموم شده سانس بعد هم ساعت ۸ و ربع بود گفتم بریم یه سینمای دیگه رفتیم آفریقا دیدم اونجا هم این فیلم رو داره سریع بلیط گرفتیم و رفتیم تو خیلی فیلم قشنگی بود حتما برید ببینید .

بعد از سینما هم رفتیم خونه مامانم و شام اونجا بودیم . فرداش هم چون مامانمی نا میرفتن خونه خالم ما هم رفتیم خونه خواهرم و ناهار پیش اونا بودیم و تا عصر پیششون بودیم و بعدازظهر هم این همسری کلید کرد که پشو بریم خونه مامانمی نا گفتم خوب تازه اونجا بودیم ما که همش میریم اونجا حالا یه آخر هفته ای نمیزاری راحت باشیم و کلی حرف زدم و سرم  رو برد منم دیگه راضی شدم و شام رفتیم اونجا ولی کلی از دستش عصبانی بودم منم رفتم خونه مامانش نشستم کتاب زبانم رو بازم کردم و خودم رو زدم مثلا به درس خوندن  حوصله حرف زدن باهاشون رو نداشتم دیگه ساعت ۱۲ بود اومدیم خونه .

بالاخره دیروز بعد از یک هفته وقت کردم برم آرایشگاه و یه حالی به صورت گرام بدیم دیگه داشت از خودمم حالم بهم میخورد بعدش هم ناخن هام رو فرنچ کردم و بعدش هم سر راه رفتم همسری رو برداشتم و رفتیم برای خرید روز مادر یه دست فنجون برای مادر همسری خریدیم و برای مامان خودم قرار هست با خواهرام پول بزاریم براش یه سری کرم برای از بین بردن چروک صورت بخریم . بعدشم یه خورده خرید کردیم و اومدیم خونه شام خوردیم و من که دیگه انقدر خسته بودم روی مبل ولو شدم و نشستیم به فیلم دیدن بعدشم رفتم خوابیدم .

امروز هم انقدر سرم و گردنم درد میکنه که نگو فکر کنم بخاطر باد کولر باشه گردنم رو خشک کرده .

خوب دیگه خیلی نوشتم برم یه خورده به کارام برسم دیروز هم نبودم دیگه صدای رئیس در میاد .

 

سونوگرافی

سلامی به گرمی همین روزهای آخر خرداد 

واقعا دیگه داره گرم میشه منم اصلا با کولری که زیاد بخواد روشن بمونه موافق نیستم آخه سریع سرما میخورم بیچاره همکارام از دستم عاصی شدن چون همش کولر رو خاموش میکنم قرارهست که جام رو عوض کنم تا بهم باد کولر نخوره تا بتونیم روشن بزاریم .

دیروز صبح به همسری گفتم ماشین رو میخوام قرارهست برم برای سونوگرافی  گفت پس من چه طوری برم گفتم خوب با پاهات  خوب بد عادت شدی همش ماشین زیرپای تویه دیگه سرراه پیاده اش کردم و رفتم سمت ونک توی هیچ کوچه ای جا نبود  بالاخره با کلی دور خودم چرخیدن یه جای پارک پیدا کردم بعد از اینکه یه کوچه رو رد کرده بودم یاد این افتادم که آیا شیشه ماشین رو دادم بالا منو میگی همچین دویدیم  به سمت ماشین دیگه داشت عرق از همه جام سرازیر میشد  برگشتم دیدم آره شیشه بالاست و خیالم راحت شد و رفتم دم آزمایشگاه حالا رفتم تو میپرسم دکتر فلانی هستن میگن نه خانم ایشون مرخصین تا هفته دیگه منو میگی انقدر عصابم بهم ریخت  که نگو دکتره مزخرف چند روزه الافم کرده هر وقت زنگ میزنی یا صبح نیست یا عصر نیست برای همین گفتم میرم یه جای دیگه اومدم نزدیک محل کارم یه آزمایشگاهی هست همونجا برای بعدازظهر وقت گرفتم و بعداز کارم اومدم یه نیم ساعتی نشستم تا نوبتم شد و کارم رو انجام دادم نشستم تا جواب رو بگیرم بعدش برم کلاس انقدر حالمم بد بود که نگو هی دو دوتا چهارتا کردم دیدم راه نداره بهترین کار اینه که برم خونه تخت بخوابم . همسری هم که قرار بود بره استادیوم برای بازی استقلال گفتم خوب اون تا بیاد دیگه 11 شبه نمیدونه که من رفتم کلاس یا نه برای همین کلاس رو پیچوندیم و رفتم خونه تخت خوابیدم خوشبختانه شام هم داشتیم دیگه خیالم راحت بود . دیگه انقدر دیر اومد که من شامم رو خودرم و داشتم تلویزیون میدیم رسید و گفتم شامت گرم برو بخور بعدش هم که گرفتم خوابیدم .

صبح بهش میگم یه وقت نپرسی که جواب آزمایشم چی شد    

میگه آخ یادم رفته بود خوب حالا چی شد  

منم سرکارش گذاشتم گفتم یه نی نی خیلی کوچولو داریم  

چشماش همچین گرد شد  که نگو گفت دروغ نگو بگو ببینم دکتر چی گفت  

گفتم دکتر که نرفتم هنوز ولی توی عکس یه نی نی رو نشون میده  

گفت برو بابا داری منو اذیت میکنی  

گفتم نه والا چرا دروغ بگم خوب تو عکس معلومه  

گفتم آره دروغ بود میخواستم بدونم عکس العملت چطوریه که دیدم کلی جای خوردی  

بهش گفتم اگر راست راستی بود چیکار میکردی گفت میدونستم که داری دروغ میگی من که کاری نکردم جیک جیک  

بعدشم که داشت به همکارش اس ام اس میزد  نزدیک بود تصادف کنیم بهش میگم این موبایل لعنتی باعث تصادف میشه اونم عصبانی شد و موبایل رو انداخت رو داشبورد منم باهاش دیگه محل کار حرفی نزدم  آخه هر وقت داره یه کاری انجام میده توی ماشین حواسش پرت میشه منم تا بهش تذکر میدم ناراحت میشه دیگه تصمیم گرفتم اگر هر اتفاقی هم افتاد دیگه هیچی بهش نگم تا خودش از رفتارش پشیمون بشه . 

مثلا تصمیم داشتم که زیاد ننویسم ولی نمیدونم چرا یه دفعه این همه حرف داشتم .

راستی بچه ها از موقعی که الهه ( جون جون ) کمتر میاد توی وبلاگ اینجا خیلی سوت و کور شده  همه به حال شدن ای الی خانم زود تکلیف ما رو مشخص کن یه بیا به ما ها سر بزن یا فقط وبت رو بنویس خوب دلمون برای نظرای خوگشلت تنگ شده 

 

پنج شنبه و جمعه

سلام به همه دوستای گلم 

پنج شنبه طبق معمول آقای همسری صبح گفتند که ظهر میاد دنبالممنم که میدونستم همیشه باید یه یک ساعتی رو الاف بشم تا ایشون تشریف بیارن خداییش خوب سرکار میزاره همش زنگ میزنه میگه دارم میام توی راهم ولی چی از جاش توی شرکت تکون نمیخوره کهخداییش کارش خیلی زیاده دلم براش میسوزه هرچی بهش میگم دنبال یه کاری باش که یه خورده اعصابت راحت تر باشه گوش نمیکنه دیگه منم نمیدونم چیکار باید بکنم  .

 

بله آقا ساعت ده دقیقه به دو بود که اس ام اس زد بیا سرهمت بنده هم با کلی غرغر کردن بهش رفتم تا سرهمت که سوارشیم بریم خونه مامانش وقتی دیدمش کلی براش خودم رو لوس کردم  که آی سرم آی گشنمه من دارم از گشنگی میمیرم میدونی بهم چی میگه : میگه یعنی چی تو عادت کردی ساعت 12 که میشه ناهار میخوری باید سعی کنی دیرتر ناهار بخوری تا گشنه ات نشه منم گفتم نمیتونم من زودی گرسنه میشم دیگه تا رسیدیم خونه مامانش ساعت دوو نیم بود سریع ناهار رو خوردیم و نشستم یه خورده حرف زدن و استراحت کردن بعدازظهرش هم رفتیم بیرون تا همسری موهاش رو کوتاه کنه منم که همیشه عادت دارم وقتی میره موهاش رو کوتاه میکنه یه ایرادی بگیرم که آخه این چه وضع مو کوتاه کرده همیشه جلوی موهات رو خراب میکنه .

 

بعدشم رفتیم بازار روز یه خورده کدو و بادمجون خریدیم با بلال و مادر همسری هم برای شام شب جوجه خرید  تا بریم بیرون اومدیم خونه و کارهارو انجام دادیم و رفتیم پارک نزدیک خونه و مادر همسری هم برامون بدمینتون خرید تا توی پارک بازی کنیم خلاصه اینکه کلی بازی کردیم انقدر که داشت عرق همینجوری از بدنم شرشر میکرد خیلی عالی بود . بعدش هم که کلی خوردیم و آشامیدیم و اومدیم خونه خوابیدیم .

 

 ***************************

جمعه صبح

 

وایییییی انقدر زور داشت بلندشم   که نگو میخواستم برم حموم چون جمعه ها فشار آب خیلی کمه باید زود بلند بشی و بری حموم وگرنه دیگه نه آب گرم میشه نه آبی وجود داره که حمام کنی بالاخره همسری گفت یه دفعه دیگه بلند شو برو توی حموم گفتم باشه تو هم بلند شو حداقل صبحانه رو آماده کن نشون به نشون که آقا من از حمام اومدم بیرون هنوز توی رختخوابه بهش میگم پس صبحانه کو میگه خوب تو حداقل آب رو بزار منم بلند میشم بقیه اش رو آماده میکنم میگم خوب دیگه بقه اش که کاری نداره خودم انجام میدم گفتم پس پشو حداقل توهم سریع یه دوش بگیر بیا صبحانه بخوریم .

 

بعد از ماجرای صبحانه خوردن دیگه آماده شدیم  تا بریم خونه خواهری   آخه ناهار اونجا بودیم توی راه رفتیم یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم اونجا  خلاصه اینکه خیلی خوش گذشت   ظهرم نشستیم به فیلم هندی دیدین ماهواره پخش میکرد خیلی قشنگ بود یه خورده هم هیجانش زیاد بود     بعدازظهر هم خواهر کوچیکم توی یه فروشگاه که قبلا لباس خریده بودیم 20 هزارتومان برنده شده بود و گفت بریم اونجا یه چیزی با پولش بخره دیگه انقدر به همسری گفتم تا راضی شد بریم .    توی این فروشگاه غیر ازمواقعی که حراج میزاره خداییش قیمتهاش خیلی بالاست   دیگه یه مانتوی بیست و خورده ای دید و یه مقدارهم پول گذاشت و اون رو خرید دیگه تا رسیدیم خونه 10 شب بود  یه خورده نشستیم  و حرفیدیم و شام خوردیم بعدشم اومدیم خونه .

 

انقدر خسته بودم توی راه حالا من خوابم  میاد همسری نطقش   گرفته هی از من سوال جواب میکنه . هی میگه به نظر تو من یه خصوصیات مثبت و چه خصوصیات منفی دارم منم توی خواب و بیداری نمیدونم چی جوابش رو دادم هی بهش میگم مغزم الان کار نمیکنه  باشه برای بعد ول کن نیست میگه تو نمیخوای بدونی چه خصوصیاتی داری منم گفتم چرا خوب تو بگو اونم هر چی خواست گفت منم توی خواب میگفتم آره تو درست میگی تواشتباه میکنی از این حرفها تا رسیدیم خونه سریع رفتم توی رختخواب و نفهمیدم که چطوری خوابم برد .

 

الانم که دارم از خواب میمریم    دلم میخواست الان توی رختخوابم بودم و یه خواب حسابی میکردم .

 

آشنایی من و همسری

منم میخواستم ماجرای آشناییم با همسری رو براتون بگم راستش انقدر سریع اتفاق افتاد که خودمم نفهمیدم چی شد .  

 

ماجرا از اونجا شروع شد که من توی یه شرکت تولید قطعات صنعتی کار میکردم   وقرار شد از طرف شرکت توی کلاس تلرانسهای هندسی شرکت کنم چون فقط من توی شرکت نقشه کشی بلد بودم و باید میرفتم و دقیقا توی آبان ماه 82 بود و داشت ماه رمضون شروع میشد .

 

روز اولی که رفتم کلاس باورتون نمیشه یه حس خاصی داشتم   نمیدونم چرا همش فکر میکردم با یکی آشنا میشم برای اولین بار هم وقتی وارد مرکز آموزشی شدم اونم بعد از من وارد شد و پیش خودم حدس زدم که این پسره هم باید توی کلاس ما باشه خلاصه اینکه حدسم درست بود و اونم توی کلاسمون دقیقا پشت سر من میشست .

توی کلاس فقط من یه خانم بودم خیلی برام سخت بود توی یه کلاسی که همه مرد هستند  و فقط من زن دو روز رفتم بعدش به یکی از همکارهام که گفته بود این کلاس رو برم گفتم راستش این کلاس همه مرد هستند و فقط من یه نفر زنم خیلی برام سخته اصلا روم نمیشه برم اونم اصرار که نه چه اشکالی داره حتما باید بری به زور رفتیم .

دیگه عادت کرده بودم این آقا پسر که الان همسری بنده باشه همیشه دیر میومد کلاس برای همین همش جزوات من رو میگرفت و از روش مینوشت بالاخره  میخواست یه جوری خودش رو به من نزدیک کنه دیگه .

 

دو روز مونده بود کلاسمون تموم بشه یه روز که منتظر بابام بودم بیاد دنبالم از شانس اونم بابام دیر اومد و اونم از فرصت استفاده کرد و اومد جلو و گفت :

مهدی : ببخشید میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم

من : خواهش میکنم بفرمائید ( داشتم از ترس ستکه میکردم گفتم الانه که بابام برسه و بگه این پسره کی بود  )

مهدی : ببخشید من اصلا قصد مزاحمت ندارم فقط میخواستم باهاتون بیشتر آشنا بشم

من :  مونده بودم چی بگم راستش من اصلا با دوستی و اینجور چیزا موافق نیستم بهش گفتم راستش اگر شما قصد دوست شدن دارید من اصلا اهل اینجور برنامه ها نیستم ولی اگر قصدتون چیز دیگه ای هست موردی نداره ( منظورم ازدواج بود )

دیگه توی گیر و دار صحبت بودیم که دیدم بابام داره میاد گفتم ببخشید من دیگه باید برم درست نیست الان بابام شما رو ببینه

مهدی : خوب حداقل شماره تماستون رو بدید

من: شرمنده من نمیتونم اگر میخواید شما بدید اگر وقت کردم تماس میگیرم ( اونم شماره موبایلش رو داد )

 

خلاصه اینکه حسابی فکرم رو مشغول کرده بود و مونده بودم چیکار کنم زنگ بزنم یا نزنم برای همین تصمیم گرفتم با خواهرم در میون بزارم تا اینکه بخوام به مامانم بگم .

به خواهری گفتم و اونم گفت خوب یه بار باهاش برو بیرون ببین چطور آدمیه اگر به نظرت خوب بود اونوقت با مامانی نا در میون میزاریم منم گفتم باشه .

یه روز جمعه به مامانم گفتم قرار با فیروزه یکی از دوستامه بریم تجریش خرید کنه منم باهاش میخوام برم ، اونم گفت اشکالی نداره ولی زودی برگرد .

بیچاره خبر نداشت فیروزه ای در کار نیست قرار با مهدی بریم بیرون و بیشتر با هم آشنا بشیم خلاصه روز خوبی بود خیلی صحبت کردیم در مورد همه شرایطمون .

بعدش برای خواهری تعریف کردم و اونم قرار شد به مامانم بگه انقدر ترس داشتم که یه وقت بخوان دعوام کنن ولی خدا رو شکر اونا میدونستن من خیلی عاقل تر از اینی هستم که بخوام اشتباه کنم برای همین موافقت کردن و گفتن خوب به خونواده اش بگه تا بیان .

منم گفتم بهتر ما یه چند بار دیگه با هم بیرون بریم بعد میخوام مطمئن بشم بعد اونا بیان .

خلاصه سرتون درد نیارم  توی کلاس دیگه همش میومد بغل دست من میشست و منم بهش میگفتم تو رو خدا موقع امتحان کمکم کنی و یه وقت نمره ام کم نشه که عابرو ریزیه اون بیچاره هم روز امتحان هر چی مینوشت سریع به من هم میگفت تا بنویسم .

 

دیگه بعد از کلاس که تموم شد یه مدتی باهم میرفتیم بیرون و صحبت میکردیم راستش توی شرکت تابلو شده بودم همه میدیدن که من یه روزایی حسابی به خودم میرسم و میرم شک کرده بودن. 

تا اینکه دیگه قرار شد خانواده اش بیان خواستگاری  باورتون نمیشه انقدر سریع اتفاق افتاد که خودم هم باورم نمیشد دارم ازدواج میکنم .

توی شرکتی که من کار میکردم با یه سازنده ای کار میکردیم که اون سازنده هم با شرکت همسری کار میکردن دقیقا اون خانمی که اونجا بود هم منو خوب میشناخت و هم همسری رو .

یه روز دیدم یکی از همکارام میگه مبارکه خوب به سلامتی دیگه... منو میگی همینجوری موندم گفتم چی مگه چی شده  ، گفت خوب به سلامتی دیگه داری عروس میشی من مونده بودم اینا از کجا فهمیدن گفتم شما از کجا میدونید گفت خوب خبرا میرسه دیگه برای تحقیق ازت اینجا تماس گرفتن منم کلی ازت تعریف کردم انقدر از دستش خندیدم وقتی اینو گفت که نگو گفتم دست شما درد نکنه لطف کردید .

فهمیدم که بله همون خانمه زنگ زده و در مورد من پرسیده و به همسری گفته خیلی از دستش ناراحت شدم که این کارو کرده ولی بعدش فراموش کردم .

 

دیگه قرار شد که توی آذر ماه بیان برای بله برون و بعدش هم عقد کنیم که بعد از یک ماه رفتیم و عقد کردیم و بعدش هم یه نامزدی مفصل گرفتیم .

 

حدود یک سال ونیم هم عقد کرده بودم تا کارهامون رو انجام بدیم آخه همسری قرار بود بره سربازی  تا وقتی که آموزشی تموم بشه ما هم کارامون رو بکنیم تا بریم سر خونه زندگیمون و بعد از 2 ماه آموزشی عروسی کردیم و رفتیم خونه خودمون .

خدا رو شکر که الان هم ۴.۵ سال هست با خوب و بد زندگی و سختی هاش داریم با هم زندگیمون رو می سازیم و دوست هر روز بهتر بشه و خدا هم کمکمون میکنه  

 

 

 

اعصابم رو خرد کردن

سلام

امروز چرا انقدر هوا گرفته است   ولی من سرحالم با اونکه دیروز کلی اعصابمو بهم ریختن این شرکت مزخرف ولی امروز خوبم .

 

دیروز این مدیر احمقمون  رفتم باهاش در مورد افزایش حقوقم که خودش تائید کرده بود و من داده بودم به مدیر مالی ولی اون پرداخت نکرده بود صحبت کنم باهاش صحبت کردم و اونم گفت من که امضاء کردم و مشکلی نداره   بگو مدیر مالی بیاد پیش من نمیدونم چی میره به این مدیر عامل میگه که دوباره نظرش رو عوض میکنه اومده به مدیر واحدم گفته که آقای ایکس با افزایش حقوقش موافقت نکرده   ولی پاداش رو گفته بهش بدیم که یک سکه تمام هست .

 

منو میگی انقدر عصبانی شدم از دستش که نگو دلم میخواست خفش کنم به مدیرم میگم از اون طرف مدیر عامل موافقت میکنه از این طرف به مالی میگه نه موافق نیستم باورتون نمیشه دیروز چه حالی داشتم بهش میگم مگه من بازیچه اینا هستم که اون میگه آره بعد مالی میگه بگو نه خداییش حالم از هر چی مدیرعامل بی عرضه است بهم میخوره مدیر عامل ما هم از اون آدماست مالی میره میگه نه عامل میگه آره حکایت این که شاه میبخشه وزیر نمی بخشه است .

 

از اون طرف هم مدیرم عصبانی شده بود  دیده من عصبانی هستم سرم داد میزنه میگه این چه وضعشه اگر ناراحت هستید بلند شید برید پایین از فردا هم نمیخواید بیایید منو میگی همینجوری موندم این داره چرت و پرت میگه حسابی قات زده بوده گفتم من که مشکلی با شما ندارم شما چرا اینجوری میکنید این چه رفتاری هست  من با مدیریت مشکل دارم که خودم حلش میکنم  میگه نه این مشکل من هم هست از اونجا کفری شده که به من پاداش دادن هنوز پاداش خودش رو ندادن  یکی از همکارام میگفت بابت اون کاری که انجام دادیم از شرکت خواسته 20 میلیون بهش بدن منم توی دلم گفتم اگر بهت بدن انشالله کوفتت بشه  همه زحمت ها رو من میکشم   اونوقت این باید کلی پاداش بگیره از خدا میخوام داغش رو روی دلش بزارن بیشتر آتیشی بشه . 

خلاصه دیروز انقدر خودم رو کنترل کردم تا یه وقت حرف بدی به مدیرمون نگم داشتم از حرفهاش آتیش میگرفتم .

بهم میگفت اگر ناراضی هستی از پاداشت برو پسشون بده   منم با پرویی تمام گفتم نه این حقم تازه کمم هست هی میگفت تو باید از شرکت تشکر کنی منظور خودش بود آتیش گرفته بود که من ازش تشکر نکردم منم الکی گفتم من که چند بار قبلش از شما تشکر کردم و .............

 

دیروز با کلی اعصاب خرد کنی رفتم کلاس توی راه دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم از اون رفتارهای بدشون .

همچین بلایی سرشون بیارم که مرغهای آسمون به حالشون گریه کنند گذاشتم به موقعش تلافی کنم .

تو این فکرم که یک کار بهتر پیدا کنم  و هر چه زودتر از اینجا برم واقعا آدمهای اینجا برام دیگه غیر قابل تحمل شدن  حاضرم توی خونه بشینم کار نکنم ولی دیگه اینجا نباشم . خداجون کمکم کن تا از پس این آدمهای بی شعور بر بیام و حرف دلم رو بهشون بزنم دلم میخواد وقتی خواستم از اینجا برم یه چند حرف حسابی تحویل مدیرم بده تا آتیش بگیره .

بهش بگم واقعا مدیری به بی عرضگی شما توی عمرم ندیده بودم  مدیری که نتون تصمیم مهمی بگیره به هیچ درد نمیخوره

***** *****************

 

دیشب هم رفتم خونه مامانم اینا و شبش هم پسر عمه ام با همسرش اومدن دیدن مامانم دیشب کلی حرف زدیم در مورد این گرونی ها در مورد اینکه واقعا تهران دیگه جای زندگی کردن نیست باید گذاشت از اینجا رفت نمیدونم واقعا مردم باید با این مملکت چطوری سر کنند خدایا خودت همه چی رو درست کن چون طاقت همه به سر رسیده و خسته شده اند هر کی رو میبینی از دست این روزگار بی صفت داره میناله .