قرار وبلاگی و آخر هفته

سلام دوستای گلم

حال و احوالتون چطوره من که حسابی خوب هستم آخر هفته خیلی خوبی بود واقعا خوش گذشت .

همسری که چهارشنبه صبح رفت به سمت شمال با همکاراش منم که رفتم سرکار و عصر هم با خواهرام قرار داشتیم که بریم ونک و گاندی برای بچه خواهرم کادوی تولدش رو بخرم بالاخره براش یه دست پیراهن و یه دست پلیور و شوار لی خریدیم تا خانم راضی شد واقعا چقدر سخته برای بچه ها خرید کردن خیلی خسته کننده هست .

بعدشم رفتیم یه سر پاساژ ونک و یه چرخی زدیم و هرکدوممون یه دست لباس بافت خریدیم که خیلی قشنگ بود قیمتش هم عالی بود ولی حیف اونی که من انتخاب کردم مامانم گفت چاق نشونت میده برای همین منم گفتم میرم پسش میدم بعد دیدم که همکارم از من لاغر تره اون برداشت خیلی خوشش اومد و اون برداشت .

بعد از خرید هم رفتیم یه رستوران ترکیه ای تو فلکه صادقیه به اسم احمد بی خیلی غذاش خوشمزه بود همه کارکنانش ترک بود خیلی جالب بود بعد از شام هم رفتیم خونه .

و اما از پنج شنبه ........

که واقعا بهم خوش گذشت چون با یکی از دوستای وبلاگی به اسم سامانتا یه قرار داشتم که خیلی عالی بود با همدیگه رفتیم آرایشگاه و تا عصر با هم بودیم برای منم وقت پاکسازی پوست گرفته بود که خیلی عالی بود انقدر حال داد که نگو بعدشم با هم رفتیم ناهار خوریم و کلی با هم صحبت کردیم و بعدشم نخود نخود هر که رود خانه خود ...

منم ساعت ۵ بود رسیدم خونه قرار بود بریم کرج خونه خالم مامان یه خورده غر زد سرم که خوبه شوهرت رفته تو هم رفتی برای خودت خوشگذرونی و ... منم گفتم خوب همسریم میدونه که من کجا قرار بود برم پس مشکلی ندارم .

دیگه تا دیروز عصر کرج بودیم و با دختر خالم و عروسشون رفتیم بیرون و من یه پالتو و شال خریدم و خواهرام هم خرید کردن و بعدشم اومدیم خونه و بعد از ناهار اومدیم خونه که من ماشین رو بردارم و برم دنبال همسری میدان آرژانتین و بعدش بریم خونه مامان همسری منم تا همسری بیاد رفتیم شهروند یه دوری زدم و یه خورده خرید کردم و بعدشم اومدم همسری رو برداشتم و رفتیم خونه.

در کل آخر هفته خوبی بود خیلی بهم خوش گذشت ..

اینم از آخر هفته ما که خیلی بهم خوش گذشت

سالگرد عقدمون مبارک

                                                                                   

سلام دوستای گلم   

 

                      

 

بالاخره دی هم جای خودش رو به  بهمن داد ولی حیف که هنوز یه ماه از زمستان گذشته و یه ذره برف روی زمین نیست یادتونه پارسال چه برفی بود توی این فصل خدا تابستون به دادمون برسه .

 بهمن ماه که میاد یاد سال ۸۲ میوفتم که قرار بود من وهمسری بعد یه مدت صیغه محرمیت خوندم  قرار بود 2 بهمن ماه عقد کنیم شب قبلش با همسری رفتیم برای گرفتن حلقه هامون انقدر گشتیم تا بالاخره یه حلقه خریدیم خیلی هول هولکی شد دیگه مجبوری یه حلقه انتخاب کردم که برای فردا آمادش کنن . انقدر استرس داشتم که نگو اصلا دل تودلم نبود همش پیش خودم میگفتم آیا انتخاب درستی کردم و اینکه بعد از این دیگه راه پس وجود نداره واقعا سخت بود فرداش که رفتیم برای عقد کردن خدا بیامرزه مادر بزرگ و پدر بزرگم هم اومدن چقدر دلم براشون تنگ شده الان که دارم این جملات رو مینویسم چشمام پر از اشکه واقعا خوب بودن خیلی به مادر توی کارهای تهیه جهازم برای عروسیم کمک میکرد به هر حال دیگه نیستن و جاشون واقعا خالیه  سر عقد به من و همسری کادو سکه دادن و بعد از مراسم عقد رفتیم خونه ما و مامانم از قبل برای شام تدارک دیده بود من که انقدر حالم بد بود و فشارم افتاده بود رفتم تو اتاقم و روی تخت ولو شدم بخاطر اینکه از صبح هیچی نتونسته بودم بخورم بعدش دیگه یه آب قند خوردم و یه خورده استراحت کردم و اومدم پیش مهمونا شب خیلی خوبی بود کلی با همسری اون شب خوش گذرونیدیم.

وقتی یاد اون دوران میوفتم میگم کاشکی الان هم توی اون موقعیت بودیم و بدون هیچ مسئولیتی داشتیم برای خودمون عشق و حال میکردیم نه اینکه بگم الان زندگیم بده ها نه اصلا فقط اینکه دوران نامزدی هیچ مسئولیتی نداشتی و راحت تر بودی .

خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که همسریم واقعا خوبه خیلی دل نازکه سریع میشه دلش رو بدست آورد و اونم اگر بفهمه که طرف مقابلش واقعا دوستش داره از هیچ کاری دریغ نمیکنه و اینکه تا امروز از هیچ کاری برام دریغ نکرده واقعا خانواده دوسته و این بهترین حسن‌‌ یه مرد میتونه باشه و اگر مردی به خانواده خودش عشق بورزه حتما به همسر و خانواده همسرش هم عشق میورزه که این توی ذات همسری هست باید بگم که واقعا عاشقشم .

یه خبر دیگه اینکه فردا که سالگرد عقدمون هست و با همسری قرار گذاشته بودیم سالگرد عقدمون به عنوان سالگرد ازدواجمون باشه خوب حتما میگید چرا ؟ بخاطر اینکه سالگرد عروسیمون و تولد بنده در یک روز هست و این به ضرر بنده تموم میشد و به نفع همسری بنده در یک اقدام متحولانه به همسری اعلام کردم که باید تاریخ سالگردمون رو عوض کنیم و اون هم قبول کرد البته گفت از امسال نه از سال دیگه که من زیر بار حرفش نرفتم و گفتم از همین امسال حالا از شانس بد بنده همسری فردا قرار هست بره ماموریت از طرف شرکت و اینکه برنامه سالگردمون بهم خورد .

البته هنوز هم دیر نیست شاید بهم نخوره و امشب یه مهمونی دو نفره گرفتم  و همسری رو سورپرایزش کردم  پیش خودمون بماند به کسی نگید ها ........

 پ ن : بچه ها یه سوتی دادم سالگرد عقدمون رو نوشته بودم ۸۴ در صورتی که ۸۲ بوده واقعا شرمنده معلومه که زندگی حسابی بهمون خوش گذشته زمان رو فراموش کردیم

 

داشتم میمردم

خدا خیلی بهمون رحم کرد نزدیک بود من و همسری از دست بریم

چهارشنبه صبح از خواب که بلند شدم قبل از خوردن صبحانه رفتم حموم بخار حموم خیلی زیاد بود و باعث که هوای حموم بگیرتم و ول نکنه بعد از من هم همسری رفت اونم همینطور بعد از حموم که اومدم بیرون تمام دست و پام بی حس شده بود طوری که دستم رو به در و دیوار میگرفتم راه میرفتم بعدشم که سردرد و حالت تهوع یعنی داشتم دیگه میمردم انقدر حالم بد شده بود همسری فقط یه خورده سر درد گرفت خب حالا مشکل چی بوده اینه که آبگرمکن ما مقداری نشت گاز داره و به قول بابای همسری میگفت حتما آب و گاز باهم قاطی شده و باعث شده که حالتون بد بشه .

بعد همسری دید انقدر حالم بده من که فقط گریه میکردم سریع بردتم دکتر و دکترهم که مثل این خنگها همش میگه نمیدونم والا چی بگم در اثر چی میتونه باشه فشارم رو گرفته روی 10 هست میگه فشارت خوبه حالا من دارم میمیرم اون میگه خوبه بعد فشار همسری رو گرفت برای اون 12 بود که خوب بود ولی برای من پایین بود و ضربان قلبم هم که انقدر تند تند میزد که نگو بعدشم برام آمپول سردرد و حالت تهوع داد که فکرش رو کن توی روز عاشورا هیچ داروخانه ای باز نبود انقدر گشتیم تا یه جا رو پیدا کردیم و داروهام رو گرفتم و رفتم آمپولم رو زد بعدشم رفت خونه مامانمی نا و اونجا استراحت کردم انقدر حالم بهم خورده بود که هیچی نمیتونستم بخورم حسابی معده ام بهم ریخته بود .

 خوب حالا از بقیه تعطیلات بگم که دوشنبه شب رفتم خونه مامانم برای اینکه فرداش نذری داشتن و رفتم کمک کلی هم مهمون داشتن دیگه تا فردا عصر اونجا بودیم دیگه وقتی همه مهمونا رفتن ما هم رفتیم خونه که استراحت کنیم که فرداش اون بلای لعنتی سرمون اومد خواهرم همش میگفت گفتم نرید خونتون همینجا بمونید گوش نکردید .

دیگه فرداش که دوباره حالم بد شده رفتیم خونه مامانم و بابام برای من تخم و شکوند تا ببینم کسی چشمم کرده یا نه آخه میدونید اون دفعه هم که تعطیلات عید غدیر خونه بابام بودم بعدش که اومدم خونه حالم بد شد این دفعه هم همینطور دیگه گفتم بابام برای یه تخم مرغ شکوند تا چشم و نذر ازم دور بشه .

 پنج شنبه صبح هم رفتیم خونه مامان همسری و تا شب اونجا بودیم انقدر حالم بد بود که اصلا حال و حوصله اونجا رو نداشتم ولی رفتم اونجا هم همش استراحت کردم و شبم همونجا موندیم و فردا صبحش اومدیم خونه و من دیگه یه خورده حالم بهتر شده بود .

شروع کردم به تمیز کردن خونه و بعدشم نشستم درس خوندن آخه سه شنبه امتحان دارم و تا عصری داشتم درس میخوندم همسری هم رفت ماشین رو داد کارواش تا تمیز کنند بعدشم عصر رفتیم بیرون یه چرخی زدیم و برای شام اومدیم خونه مادر همسری و بعد از شام هم دوباره اومدیم خونه .

 

میدونید چه دیگه تصمیم گرفتم از این به بعد هر وقت چند روز تعطیلی اینجوری بود بریم مسافرت آخه وقتی توی خونه هستیم مریض میشیم و بهتره که یه مسافرت کوچولو بریم و یه حال و هوایی عوض کنیم .

 

خوب دوستای گلم خدا رو شکر الان حالم بهتره و خطر دیگه رفع شده فقط باید زنگ بزنم بیان این آبگرمکن رو درست کنن راستش میترسم دیگه حموم برم تا این آبگرمکن درست بشه .

حال و حوصله ندارم

 

امروز حالم زیاد خوب نیست نمیدونم چم شده اصلا حس و حال خوبی ندارم از دیشب که از کلاس اومدم انقدر چشمم درد میکرد که اصلا حال و حوصله همسری رو هم نداشتم فقط یه سلام کردم و گرفتم توی ماشین تا خونه خوابیدم .

دیروز امتحان interview داشتیم برای اینکه بریم ترم بالاتر باید یه امتحان مصاحبه بدیم بعد بریم ترم بالاتر که دو نفر باید باهم هی سوال جواب کنند که انقدر دیروز استرس داشتم که از صبح سرم و چشمام درد میکرد بچه هایی که نفرات اول بودن و زودتر خواستن برن امتحان بدن انقدر براشون سخت گرفته بودن ولی ما که نفرات آخر بودم راحت تر بود چون دیگه مدیر موسسه خسته شده بود و زیاد سوال نمیکرد و  خدا رو شکر امتحان به خوبی گذشت حالا مونده امتحان کتبی که اونم هفته آینده هست . حالا موندم ترم دیگه چیکار کنم خیلی دلم میخواد یه مرخصی بگیرم و استراحت کنم ولی بعدش میگم نکنه درسها یادم برم بره و سخت تر بشه برای همین گفتم اگر قبول شم میرم ترم دیگه رو میخونم اگر نه مرخصی میگرم بعدا میرم برای همینم هنوز ثبت نام نکردم گذاشتم بعد از گرفتن جواب امتحان .

امروز هم میخوام برم خونه مامانم آخه برای فردا نظری دارن باید بریم کمک دیگه ولی راستش رو بخواید دلم میخواد این چند روزه برم توی خونه و اصلا بیرون نیام و هیجا نرم دلم میخواد فقط گریه کنم دلم میخواد یه عزاداری حسابی کنم یه جایی برم که یه نوحه خونی خوب داشته باشه و از ته دل گریه کنم .

 

آخر هفته و استخر

سلام

جونم براتون بگه که دیروز خیلی بهم خوش گذشت بعد از مدتها بالاخره وقت کردم برم استخر .

خوب از پنج شنبه بگم که نرفتم سرکار و خونه بودم مثل یه کزت از صبح شروع کردم به خونه تمیز کردن کلی رخت ریختم توی ماشین و حسابی تمیز کاری کردم عصر هم قرار بود برم خونه دوستم آخه مهمونی سیسمونیش بود دیگه تا آماده بشم برم و تا همسری بیاد ماشین بده شد ساعت ۵ تا منم برسم اونجا نزدیک ساعت ۶ بود وقتی رسیدم اونجا دوتا از دوستای دوران دبیرستانم رو اونجا  دیدم خیلی از دیدنشون خوشحال شدم اونا هم همینطور البته از طریق همین دوستم که مهمونیش بود ازشون خبر داشتم یکیشون ازدواج کرده بود و اون یکی هم هنوز مجرد بود دیگه تا ساعت ۸ شب اونجا بود و کلی عکس انداختیم و خوش گذروندیم بعدشم که اومدم خونه مادرشوهری آخه همسری از عصر رفته بود اونجا و شام اونجا بودیم .

بعدشم که خواهرم خونه یکی از دوستاش بود و گفت که آخر شب میاد خونه ما که فردا با هم بریم خونه مامانم دیگه تا ما رسیدیم دم خونه اونا اومده بودن و دیگه تا ساعت ۲ صبح داشتیم کلی با خواهری حرف میزدیم .

فردا صبح هم که بنده هرچی همسری رو صدا کردم برو حلیم بخر با نون تازه گفت دیگه دیر شده حلیم نیست گفتم خوب بلند شو برو نون بخره بازم گفت میرم دیر نمیشه دیگه دیدم بچه خواهرم میگه خاله من گشنمه بهم صبحانه میدی گفتم خاله جون من برم نون بخرم بیام صبحونه بخوریم دیگه بهش یه کیک دادم تا یه خورده ته دلش رو بگیره منم رفتم یه نیم ساعتی توی صف نانوایی و نون خریدم اومدم بعدشم که سریع حاضر شدیم تا بریم خونه مامانم به خواهر گفتم بهتره ما سر راه بریم استخر و بگم بابا اون دوتا خواهر روبیاره دیگه تا خونه نریم که وقت کم میاریم بنابراین همسری ما رو گذاشت دم استخر و ماشین رو داد به ما و خودش با بابایی رفت خونه ما رفتیم کلی حال کردیم . انقدر خندیدیم توی استخر آخه من شنا بلد نیستم دو تا خواهرام داشتن بهم شنا یاد میدادن که من همش میخندیدم بعد اومدیم خونه مامان و یه قورمه سبزی خیلی خوشمزه خوردیم بعدش گرفتیم خوابیدم انقدر بهم چسبید که نگو هیچوقت جمعه اینجوری نخوابیده بودم .

بعدازظهر هم که با خواهرم شروع کردیم به درست کردن سالاد الویه و بعدشم نشستیم به فیلم دیدن دیگه آخر شب اومدیم خونه .

توی پست بعدی دو مدل غذای دریایی میزارم منتظرم باشید

معضلات آپارتمان

سلام

شب یلدا هم که گذشت امیدوارم که به همگی خوش گذشته باشه برای ما امسال اولین سالی بود تنهایی با همسری گذروندیم البته آخر شب یه سر رفتیم خونه مادر همسری چون اونا هم نبودن دیر اومدن خونه مامان خودم هم  که خونشون  دور بود بعدشم هم من وقت دندون پزشکی داشتم دم خونمون هم اینکه همسری فوتبال داشت و نمیتونستیم بریم  .

برای همین با همسری شام رفتیم یه سفره خونه و یه غذای توپس خوردیم انقدر گرسنه بودم اون روز که به همسری میگفتم فقط هرچه زودتر بریم شام بخوریم .... جاتون خالی رفتیم یه سفره خونه سمت تهرانپارس به اسم کندو محیطش قشنگ بود همسری قبلا خیلی تعریف میکرد آخه زمان مجری با دوستاش اومده بود اینجا و همش تعریف میکرد بعدشم میگفت یه آدمهای خفنی میومدن اینجا که نگو بعدش دیگه تازه گیا از حراست ایراد گرفتن و محیطش رو تقسیم بندی کردن ولی در کل جای قشنگی بود بعد از اینکه از رستوران اومدیم بیرون به همسری گفتم من ازگیل میخوام سریع رفتیم اونور خیابون و یه ظرف خریدیم و رفتیم بعدشم رفتیم خونه مادر شوهری اینا و اونجا چایی و یه خورده تخمه خوردیم و بعدشم اومدیم خونه .

خوب از دیشب بگم براتون که با همسری رفتیم بخوابیم که دیدیم صدای داد و هوار میاد از پارکینگ رفتم دم در و دیدم  دو تا از همسایه ها دارن داد و هوار میکنن سر چی ؟ سر اینکه یکی از همسایه ها اومده یه کمد گذاشته کنار انباری یکی از همسایه ها که خود این همسایه بدون مجوز و غیرقانونی یه انبار درست کرده که به اندازه ۳ تا انباری میشه و ادعا هم میکنه خلاصه دیشب تا ساعت ۲ نصف شب دعوا بود بعدشم دیدم اومدن در خونه ما رو زدن و همسری رفت بیرون و دیدم دوباره سرو صدا بیشتر شد نگران شدم و منم لباس پوشیدم رفتم پایین ببینم چه خبره حس فضولیم گل کرده بود .

خوب بگم ماجرا از اینجا بود که این همسایه بی فرهنگ ما یه روز صبح بدون اینکه به کسی بگه رفته یه انباری درست کرده و به مدت یکسال هست که کسی چیزی نگفته تا اینکه چند وقت پیشا توی جلسه ای که تو ساختمون بود قرار شد برن شهرداری و شکایت کنن که این آقا انباری درست کرده و اینکه همسری بدبخت و بدشانس من رفت دنبال اینکار و البته مادرهمسری دنبال کارها رفت چون همسری وقت نداره و مشخص شده که این آقا توی سندش انبار نداره و از شهرداری اومده بودن و خونه رو بازدید کرده بودن و اینجا این همسری ما بد شده که آره تقصیر شماست و خلاصه کلی حرف و حدیث که همسری منم گفت همه همسابه ها درخواست کرده بودن ولی نشون به اون نشون که خیلی هاشون زدن زیر حرفشون خلاصه سرتون رو درد نیارم دیشب دیگه این همسایه هه که کمد گذاشته بود با این یارو دعواشون شده بود و کار به ۱۱۰ کشیده بود و این پلیسهای بی لیاقت ما هم که فقط مثل ماست میان نگاه میکنن هیچ غلطی نمیکنن بعدشم این مدیر ساختمون بی عرضه  ما همش میخواست یه جوری موضوع رو ماست مالی کنه و بقیه بگذرن از اینکه این طرف انباریش رو خراب کنه و قرار شد که این طرف انباریش رو خراب کنه چون دیگه به ضررش شده بود چون باید میرفت دادسرا و مراحل قانونی داشت خلاصه اینکه این طرف حسابی پیش همه ساکنین ضایع شدن رفت .

خوب اینم از معضلات آپارتمان نشینی هست دیگه خداییش خیلی بدم میادم از این آپارتمانها دفعه دیگه بخوام خونه بگیریم میرم یه جایی که آپارتمان نباشه یه خونه مستقل و راحت انشاله که خدا بخواد و کمکمون کنه بتونیم بخریم .

امروز هم انقدر خوابم میاد که نگو صبح به زور بلند شدیم صبح فقط به این مرتیکه بد و بیراه میگفتم که نذاشت درست و حسابی بخوابیم امیدوارم که خدا جواب این کارهایی رو که کرده  و بد وبیراه هایی که به همسری من گفته خدا خودش جواب بده .

عید غدیر خم مبارک

اینم عکس اولین برف زمستانی

 

سلام بر همگی

اول از همه عید رو پیشاپیش تبریک میگم

 

امروز عجب هوایی شده از در خونه که اومدم بیرون دیدم دونه های برف ریز ریز داره میاد یه حس خیلی خوبی داشتم پیش خودم گفتم چقدر عالی امسال شب یلداهم احتمالا برف میاد خداییش دقت کردید وقتی سال میلادی میشه چقدر برف میاد ولی به ندرت پیش میاد وقتی شب یلدا برای ما ایرانی ها میشه چی بشه برف بیاد و بخواد نوید اومدن زمستون رو بده امیدوارم که امسال یه برف حسابی بیاد شب یلدا و همه حالشو ببرن .

خوب به نوبه خودم عید غدیر خم رو به همگی تبریک میگم بخصوص همه سید ها و همچنین به خانواده خودم و خودم

دیشب تا دیر وفت من تنها بودم و همسری هم رفته شب چهلم یکی از فامیلهای ما که فوت کرده و رسمشون هست فقط مردها رو میگن البته بگم اینا ترک تبریز هستن و این رسمها رو دارن و به همین دلیل بنده تا دیروقت تنها بودم دیشب شام دعوتشون کرده بودن نوید حسابی خوشبحال همسری شده بود بهش گفتم حسابی خوردی ها گفت اتفاقا نه زیاد روم نمیشد زیاد بخوردم  خیلی عجیبه از همسری 

امشب هم خونه مامانم هستیم امشب قراره عمه هام بیان خونشون و فردا هم خاله هام کلی مهمون داره .

دوباره میام و براتون یه غذای خوشمزه میزارم فعلا بای ....... 

روزهای تکراری

سلام

یه مدتی که حوصله نوشتن روزمره هام رو ندارم شاید بخاطر این که همه چی تکراری شده اتفاقات خاصی نمی افته که بخوام اینجا بنویسم چون هر روز که از خواب بلند میشم و میایم سرکار تا عصر و وقتی هم که میریم خونه مثل یه جنازه فقط می افتم و هیچ کاری نمیکنم و فقط در حد یه شام درست کردن .

خوب حالا یه خورده از این چند روز بگم که همش در حال خوردن و خوابیدن بودیم روز عید که تا ظهر خونه بودیم و بعدشم رفتیم خونه مادر همسری و ناهار اونجا بودیم بعدشم عصر اومدیم خونه و دوباره از فرداش رفتیم سرکار و تا پنج شنبه و دوباره پنج شنبه رفتیم خونه مادر همسری تا شب و بعد از شام هم اومدیم خونمون .

دیروز هم رفتیم خونه مامانم و شبش به بچه خواهرم قول داده بودم که میبرمش سرزمین عجایب و هم اینکه قرار بود مامانمی نا بیان خونمون که دیگه نیومدن و قرار شد که شام ببریمشون بیرون و رفتیم همون تیراژه و شام هم بیرون خوردیم و یه چرخی توی پاساژ زدیم و بعدشم رفتیم شام خوردیم و اومدیم خونه مامانم و شب اونجا موندیم .

به همسری گفتم اگر بشه برای تعطیلات آخر هفته بریم اصفهان اگر قبول کنه که خیلی عالی میشه واقعا خسته شدم احتیاج به مسافرت دارم اگر جور بشه که خیلی عالیه .

این مدته هم همش کارم شده دکتر رفتن و آزمایش دادن و خلاصه دیگه یه چکاب کامل کردن باید برم دندون پزشکی یه خورده به این دندانهای گرام هم برسیم خداییش جنس دندونام انقدر بده همش زود به زود خراب میشه شیطونه میگه برو همشو بکش و یه دست دندون مصنوعی بزارها.......

خوب اینم از روزمره هام دوست دارم یه تغییر و تحولی اساسی به زندگیم بدم از این یه نواختی خسته شدیم هم من و هم همسری .

آهان یادم رفت بگم دیشب هم با مامانم و خواهرم رفتیم بیرون و برای همسری کادوی تولدش رو خریدن که مامان یه شلوار براش خرید و خواهری هم یه کیف چرم دستی دیشب خیلی خوشبحال همسری بود .

بعدا میام بازم براتون غذاهای خوشممز میزارم فعلا بای

اندر احوالات آخر هفته

سلام دوستای گلم

فکر می کنم دیگه اینجا داره به یه وب آشپزی تبدیل میشه تا خاطرات زندگیم باید یه وبلاگ دیگه بزنم از دوستای گلم میخوام بدونم اینجا باشه وبلاگ آشپزی یا نه همون دل نوشته هام و یه وبلاگ دیگه برای آشپزی بزنم یا بالعکس اگر راهنمایی کنید خیلی ممنون میشم .

خوب حالا یه خورده از خودم بنویسم

آخر هفته که تولد همسری رو گرفتم یه ۱۰ نفر مهمون داشتم خیلی عالی برگزار شد مامان همسری همش ازم تشکر میکرد و میگفت همه چی عالی بود خداییش هم خیلی عالی بود همه کفشون بریده بود فکر نمیکردن عروس خانم انقدر سلیقه و هنر داشته باشه چقدر خودمو تحویل میگرم ها دیگه اینکه آخر شب که مهمونا رفتن به خانواده همسری گفتم باشید من میخوام کادوی همسری رو بدم وقتی کادو رو بهش دادم فکر نمیکرد که براش گوشی خریده باشم خیلی خوشحال شد بعدش گفت بیا بوست کنم اونم گونه هام رو بوسید بعدش من گفت خوب حالا پیشونیم رو هم ببوس بعدش دیگه خانواده همسری رفتن و ما نشستیم موبایل بازی یه خورده بهش یاد دادم آخه اون همیشه گوشی موبایلش نوکیا بوده ولی من براش سونی اریکسون خریدم آخه گوشی خودم هم سونی هست دیگه تا ساعت ۲ بیدار بودیم بعدشم که خوابیدم و صبح من بلند شدم ظرف شب قبل رو شستم . بعدشم رفتیم با همسری برای گوشیش یه کیف بخره بعد از اون هم رفتیم خونه مادر شوهری و ناهارمون رو اونجا خوردیم و بعدشم اومدم خونه لا لا کردیم تا عصر خیلی حال داد .

بعد به همسری گفتم بریم خونه عمه ام خیلی وقته نرفتیم اونم گفت باشه زنگ بزن اگر بودن بریم منم زنگ زدم و عمه ام گفت شام بیایید دیگه ساعت ۷ بود رفتیم اونجا دیگه کلی خوش گذشت با دختر عمه ام نشستیم عکسهای چین رو که رفته بود دیدیم و بعدشم شام خوردیم ساعت ۱۱ اومدیم خونه دوباره لا لا کردیم .

شنبه هم که طبق معمول اومدیم سرکار و بعدشم رفتیم خونه .

یکشنبه هم دوباره همینطور ولی بعد از کار رفتم کلاس و دوباره برگشتیم خونه و غذاهایی که از مهمونی مونده بود رو خوردیم .

دوشنبه هم که دوباره رفتیم خونه و انقدر شب خسته بودیم که با همسری ساعت ۱۰ خوابیدم من که اصلا خوابم نبرد بخاطر اینکه بارون میومد و آب درختها چکه میکرد روی ماشین هی دزدگیرش صداش در میومد منم همش بلند میشدم ببینم چیه می ترسیدم اتفاقی بیوفته آخه چند وقت پیش زدن آینه بغل رو شکوندن و رفتن . بعد دیگه تا ساعت ۲ بیدار بودم دیگه کلافه شدم همسری رو صداش کردم گفتم بلند شو برو این دزدگیر رو قطع کن نمیزاره بخوابم اونم بلند شد رفت اونو کند و اومد حالا دوتایی گشنمون شده بود و به همسری گفتم بریم چایی بزاریم با کیک بخوریم منم بلند شدم چایی گذاشتم و با همسری نشستیم خوردن خیلی حال داد خیلی وقت بود این عادتمون رو ترک کرده بودیم .

آخه اوایل ازدواجمون همسری هر وقت میومد خونه ما نصف شب بلند میشد میرفت سریخچال به غذا خوردن من عادت کرده بودم مثل اون نصف شب غذا میخوردم مدتی بود این عادت رو ترک کرده بودیم بعد از مدت دوباره تکرار کردیم و کلی به کارمون میخندیدیم .

دیگه خدا رو شکر غذاها تموم شد و هیچی نمونده .

برای هفته دیگه هم میخوام خانواده خودم رو دعوت کنم برای تولد همسری البته اینم بگم ۲۰ آذر هم تولد بابام هست دیگه به مامانی نا گفتم باشه دیگه با تولد بابایی یکی بگیریم و شام بیایید خونه ما .

 

 

تست هوش

جواب تست

پ ن : دوستای گلی که اومدن و نتونستن کله این آقاه رو پیدا کنند بگم که جواب سوال در این عکس کاملا مشخصه راستش خودم اولش که دیدم فکرکردم باید تجسم کنم توی این قهوه و کلیه یه آدم درست بشه ولی بعد یه خورده که کاملا دقت کردم دیدم نه بین این قهوه ها کلیه یه آدم هست خیلی جالب بود .

http://www.niksalehi.com/color/424276670.jpg

سلام دوستای گلم

این یه تست هوشه هرکی جواب رو پیدا کرد بگه کجای عکسه

دکتر ها معتقدند که اگر بتوانید ظرف ۳ ثانیه صورت مردی را در میان دانه های قهوه در عکس زیر پیدا کنید، نیم کره راست مغز شما، بهتر از افراد دیگر پرورش یافته است. اگر بین ۳ ثانیه تا یک دقیقه طول بکشد، نیم کره راست مغز شما به صورت عادی پرورش یافته است. اگه بین یک دقیقه تا سه دقیقه طول بکشد، یعنی سمت راست مغز شما کند عمل میکند و باید پروتئین بیشتری مصرف کنید. اگر هم بعد از سه دقیقه هنوز نتوانستید آنرا پیدا کنید،پیشنهاد میشود بیشتر به دنبال انجام اینگونه تست ها باشید تا آن بخش از مغزتان قوی تر بشود.

 

1

 

غیب صغری

سلام دوستای گلم

یه چند روزی رو غیب صغری داشتم از یکشنبه که رفتم دیگه کلاسم رو هم نرفتم چون حالم خوب نبود بعدشم اینکه باید میرفتم خونه مامانم چون فرداش مراسم سالگرد مادر بزرگم بود و کلی مهمون داشت دیگه یکسره بعد از کار رفتم اونجا .

دوشنبه از صبح که بلند شدم کلی کار داشتیم منم که هنوز وقت نکرده بودم برم آرایشگاه و این ابروهای پاچه بزی که کلی پر شده بود رو بردارم دیگه از صبح همش دنبال خریدهای مامان بودم خوب شد همسری برام ماشین گذاشت وگرنه توی اون هوای سرد و بارونی من که اصلا از خونه بیرون نمیرفتم دیگه تا ظهر همه کارام تموم شد و بعدشم رفتم آرایشگاه و یه خورده به این ابروها رسیدم و از اون قیافه بیرون اومدم خداییش خیلی سخته آرایشگاه رفتن من که خیلی دیر به دیر میرم آخه اصلا وقت نمیکنم همیشه خودم ابروهام رو تمیز میکنیم دیگه اگر یه مهمونی باشه میرم آرایشگاه .

خلاصه اینکه سریع حاضر شدیم و مهموناهم که انقدر زود اومدن هنوز ما داشتیم موهامون رو سشوار میکشیدم و یکی تو حموم بود و دیگه یکی یکی حاضر میشدیم و میومدیم بیرون برای خوشامدگویی به مهمونا انقدر اون شب خسته شدیم که نگو دیگه من از کمر درد نمیتونستم راه برم تا ۱۲ شب کارمون رو کردیم و البته یه خورده دیگه کارا مونده بود که دیگه دیدم همسری خیلی خسته شده بلند شدیم اومدیم خونمون و من تا رسیدم سریع رفتم خوابیدم داشتم از خستگی می مردم .

این مامان من هروقت مهمونی داره باورتون نمیشه باید تمام خونه رو یه خون تکونی حسابی بکنه حالا هم قبل از مهمونی این کار رو میکنه هم بعد از اینکه مهمونی تموم شد باید کلی تمیز کاری کرد هرقدر بهش میگیم انقدر تمیزکاری لازم نیست گوشش بدهکار نیست کارخودش رو میکنه دیگه اینم از مامان بنده .

دیروز هم که اومدم سرکار قرار بود از دارائی بیان چون واحد ما با مالی یه طبقه هست گفتن توی واحد شما نباید کسی باشه برای همین دیروز من بکلی بیکار بودم همش طبقه پایین پیش بقیه همکارا بودم و همش خواب بودم اگر دیروز کلاس نداشتم صددرصد میرفتم خونه میخوابیدم بخاطر اینکه آخر جلسه بود و نمیشد نرفت دیگه بعد از کارم رفتم کلاس و جاتون خالی جلسه قبل بازی بوده توی جکلاس ودو نفر باخته بودن باید شیرینی میاوردن دیگه کلی بخور بخور داشتم سرکلاس در کل کلاس خوبی بود .

یکشنبه هم که امتحان دارم برام دعا کنید این ترم هم قبول بشم

قانونهای نیوتن

قوانینی که نیوتن از قلم انداخت...

قانون صف:

اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.

  قانون تلفن:

اگر شما شماره‌ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.

 قانون تعمیر:

بعد از این که دست‌تان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.

 قانون کارگاه:

اگر چیزی از دست‌تان افتاد، قطعاً به پرت‌ترین گوشه ممکن خواهد خزید.

 قانون معذوریت:

اگر بهانه‌تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشین‌تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشین‌تان، دیرتان خواهد شد.

قانون حمام:

وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد.

قانون روبرو شدن:

احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش می‌یابد.

قانون نتیجه:

وقتی می‌خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمی‌کند، کار خواهد کرد.

قانون بیومکانیک:

نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.

قانون تئاتر:

کسانی که صندلی آنها از راه‌روها دورتر است دیرتر می‌آیند.

قانون قهوه:

قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیس‌تان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید.


من که واقعا به این قانونها اعتقاد دارم چون بیشترشون توی زندگیم اتفاق افتاده

 

عکس نی نی آیندم

سلام دوستای گلم

داشتم توی سایت عسل خاطره ها مطالبش رو میخوندم که دیدم نوشته با این سایت میتونید چهره نی نی آینده رو ببینید که شکلی میشه منم کلی ذوق کردم و سریع دانلود کردم و عکسامون رو دادم و نی نی مون این شکلی شد .

حالا به نظرتون شبیه منه یا باباش

البته دوبار عکسامون رو دادم که این دوتا عکس رو داد که فکر کنم بچه هام دوقلو باشن

                             

                           

این آدرس لینکش اگر خواستید دانلود کنید لینک دانلود

 

 

همه چهار زن دارند

همه چهار زن دارند

hug

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت  . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه  پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد


 

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره  خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود  نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد :

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش  کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

 

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.

ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

مهم

 

سلام دوستای گلم

از کسایی که میان اینجا درخواست دارم بهم بگن که قالب وب رو کامل نشون میده یا نه چون از دیروز مشکلی پیش اومده که بعضی از دوستان نمیتونن بیان توی وبم خواهشن برام کامنت بزاری تا مشکلش رو حل کنم

 

دستان دعا کننده

اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد.

در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.

در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.


يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد...

آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.

وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم.


 تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...

بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري ميشود.

يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند.



اين اثر خارق العاده را مشاهده كنيد
انديشه كنيد و به خاطر بسپاريد كه مسلما روياهاي ما با حمايت ديگران تحقق مي يابند.

مراسم تقدیر در پارک ارم  

سلام دوستای گلم

امروز اول صبحی حالم خوبه گفتم زودتر بیام آپ کنم تا سرم شلوغ نشده .

خوب از پنجشنبه بگم که صبح حسابی شیک و پیک کردم اومدم سرکار آخه قرار بود ظهر همسری بیاد دنبالم و بریم پارک ارم یکی از تالارهاش آخه شرکت همسری همه کارمندها رو با خانواده هاشون دعوت کرده بود برای ناهار و دادن جوایز و از اینجور برنامه ها .......

همسری ساعت 11 اومد دنبالم سریع خودمون رو رسوندیم به محل خیلی ترافیک با مکافات از ترافیک فرار کردیم و رسیدیم اونجا دیگه باکلی از همکاراش سلام و علیک و آشنا شدیم البته یه سریشون رو میشناسم و رفت و امد داریم دیگه اینکه امسال خیلی جالب بود همه مردها بچه بغل بودن پارسال هیچکدومشون بچه نداشتن ولی امسال همه با یه بچه دم در واستاده بودن و داشتن بچه هاشون رو ساکت میکردن خلاصه اینکه نشستیم و روی میزها هم میوه و شیرینی که من اصلا روم نشد چیزی بخورم جلوی همکاراش انقدر هم گرسنه بودم که نگو دیگه تحمل کردم تا ناهار بعد از ناهار هم شروع کردن به معرفی کردن کارمندان برگزیده و این حرفها به همسری من بخاطر سیاستی که رئیسش توی کار داره با ایشون کارمند ها پایین تر رو بهشون کادو میدن به همسری من کادو نمیدن البته اینا همش از قبل برنامه ریزی شده هست که من به همسری گفتم آخه این کار درست نیست تو این همه زحمت میکشی اونوقت به کسای دیگه جوائز میدن اونوقت بقیه کارمندها فکر میکنن تو کاری نمیکنی که بگم همشون امسال توقع داشتن به همسری من کادو داده بشه که دوباره به همون همکار پارسالیشون کادو دادن خلاصه بگزریم بعد از تمام شدن مراسم هم با همکاراش رفتیم به سمت پارک تا یهخورده بچه هاشون بازی کنند و ماهم باهاشون رفتیم اول رفتیم قلعه سحرآمیز و ما اونجا رفتیم سینما چهاربعدی خیلی باحال بود انقدر جیغ زدیم و خندیدیم که نگو واقعا جالب بود بعدشم که اومیدم همسری با دوستاش رفت ترن هوایی سوار شدن ولی من چون حالم بد میشه نرفتم بعدشم رفتیم ماشین سواری خیلی باحال بود کلی حال کردیم و عقدهامون رو ریختیم بیرون انقدر بهم کوبوندیم که نگو تازه قبلشم رفتیم باغ وحش خیلی قشنگ بود مخصوصا میمونهاش خیلی بانمک بودن  و اینکه آقاشیره از همه قشنگتر و با هیبت تر بود یه چند تا پسر حرص این شیرها رو در آورده بودن اگر بدونید اینا چه نعره ای میکشیدن که نگو بعدشم که بعد از پارک رفتیم خونه مامان همسری و شام اونجا بودیم .

فردا صبحش هم همسری رفت حلیم خرید آورد و خوردیم بعدشم رفتیم یه خورده برای خونه خرید کردیم و از اون طرف هم رفتیم خونه مامانم و تا شب اونجا بودیم و بعد از شام اومدیم خونه ...........

 

مراسم نامزدی

سلام دوستای گلم

بالاخره اومدم با کمی دیرکرد البته ببخشید چون سرم خیلی شلوغ بود و نمیتونستم بیام آپ کنم خوب از آخر هفته بگم که خیلی خوش گذشت .

پنج شنبه رفتم خونه مامانم و عصری حاضر شدیم برای رفتن به نامزدی قراربود خواهرم موهام رو شینیون درست کنه که منصرف شدم و گفتم برای دیس پانسل کن میدونید که چیه از همین مدل شلوغهای فرفری که با یه سری که سر سشوار میخوره درست میشه موهام خیلی جیگمل شده بود خیلی خوشم اومد آخه من همیشه موهام صاف از رو سشوار میکشم چون خیلی لخ..ت هست برای همین  خواهرم هی میگفت نمیشه ولی مامانم میگه حالا تو درست کن شاید شد ولی خداییش خیلی خوب شد تصمیم گرفتم دیگه هروقت میخوام برم مهمونی اینجوری درست کنم .

خلاصه اینکه ساعت ۸ شب رفتیم تا ساعت ۲ نصفه شب کلی رقصیدیم خیلی عالی بود دیگه انقدر پاهام درد میکرد که نمیتونستم راه برم بیچاره همسری هم خیلی قر تو کمرش مونده بود کلی با هم رقصیدیم .

فرداش هم که خونه مامان بودیم از صبح بخاطر درست کردن اون مدل موهام سردرد داشتم آخه شب سرم رو نشستم برای همین خیلی درد گرفته بود و همش اون روز خواب بودم و بعدشم که بلند شدیم ناهار خوردن و عصرهم اومدیم خونه و نشستیم پای تی وی تا ساعت ۱۲ بعدشم دیگه خوابیدم .

دیروز هم که اصلا حال کلاس رفتن نداشتم رفتم خونه و استراحت کردن ..

مادر همسری رفته تبریز برای اینکه زن باباش فوت کرده و پدرهمسری و برادرش تنها هستن دیشب دیگه همسری گفت غذا میگیرم منم گفتم برنج داریم بریم شام خونه اونا که تنها نباش دیگه رفتیم اونجا و شام خوردیم و منم نشستم به مجله خوندن و جدول حل کردن بعدشم دیگه بلند شدیم اومدیم خونه و خوابیدیم .

من و همسری از این ترافیکهای صبح دیگه خسته شدیم از هر راهی که میریم همش ترافیکه نمیدونیم چیکار کنیم اون بیچاره همش دیر میرسه سرکار بهش گفتم دیگه از فردا صبح باید خیلی زودتر بیدار بشیم تا هم تو به موقع سرکار برسی و هم البته من به موقع میرسم ولی اون نه . خدا بگم این شهردار تهران رو چیکار کنه هیچ فکری به حال این شلوغی و ترافیک نمیکنه حداقل جلوی تولیدات و وارد کردن خودرو ها رو بگیره و نزار توی تهران وارد بشه بفرسته شهرهای دیگه تا انقدر اینجا شلوغه نشه و اینکه بهتر از همه اینکه یه فکری به حال شغل و کار برای شهرستانی ها باشه که بلند نشن بیان تهران و انقدر شلوغ بشه خدا به داد ما تهرانی ها برسه البته دوستان یه وقت ناراحت نشن ها من فقط بخاطر خودشون میگم چرا شهر به اون خوبی خودشون رو ول کنن بیان توی این تهران شلوغ و هوال آلوده زندگی کنن بخدا اگر امکانات کاری توی شهرستان ایجاد بشه خودمن از این تهران میرم یه جای دیگه زندگی میکنم .

 

تکالیفم رو انجام نمیدم

سلام دوستای گلم

ممنون از همتون بابت تبریکاتون........  خوب دیگه بسته دیگه تولد تموم شده

این هفته یعنی از اول هفته رو خوب نبودم همش حالم بد بوده نمیدونم چرا نزدیک پ.پ که میشم انقدر حالم بهم میریزه باید این دفعه حتما برم دکتر .

خوب بعدم اینکه آخر هفته نامزدی دخترخالم هست موندم باز چی بپوشم آخه مراسمشون قاطی هست و نمیشه لباس زیاد باز پوشید باید یه سیری توی لباسها زد و ببینم چی پیدا میکنم .

در کل توی این هفته اتفاق خاصی برام نیافتاده چون هر شب که میرم خونه انقدر خسته  و بی حالم که سریع خوابم میبره همشم یادم میره تکالیف کلاسم رو انجام بدم همسری هم بهم غر میزنه که تو چرا شب وقتی من میام کارات رو انجام نمیدی تا فردا سرکار هی به من زنگ نزنی  بگی کمک کن ولی بعدش خودم میشینم همشو انجام میدم اصلا هم از همسری کمک نمیگیرم

قرار وبلاگی بدو بیا

سلام دوستای گوگولی خودم

بابت همدردیت خیلی ممنون ولی خوب اشکال نداره ایشاله ترم دیگه نمره خوب میگیرم .

راستی من و سامانتا میخواستیم یه برنامه بزاریم که یه سری از دوستای وبلاگیمون رو ببینیم توی هفته آینده بریم یه رستوران برای افطار البته بگم ها من که روزه نیستم برای من فرق نمیکنه بیشتر دوست دارم دوستای گلم رو ببینم خوب بعدش اینکه دوستایی که تهران هستند و موافق هستند که برنامه بزاریم و اینکه بگن چه روزی و پیشنهاد یه رستوران رو بدن تا جمع بندی کنیم ببینیم که چه روزی از همه بیشتر تقاضا داره و یه رستوران خوب البته بگم که هرکی باید دنگ خودش رو بده ها وگرنه فضولی جون باید از شیراز بیاد همشو پرداخت کنه .......اینو گفتم چون فضولی جون دورتره انوقت باید این همه راه بیاد برای حساب کردن

خوب زودتر خبر بدید تا سریعتر برنامه ریزی کنیم .

 

درضمن اصلا نسبت به تولد و سالگرد ازدواجم هیچ حسی ندارم نمیدونم چیکار کنم آخه جمعه مامانم سفره داره همه فامیلاش رو دعوت کرده میمونه پنج شنبه که نمیدونم چیکار کنم اصلا کجا بریم یا اینکه بزارم برای بعد از وفات مهمونیم رو بگیرم موندم فعلا کمکم کنید.

و این رو بگم که من کادوی همسری رو خریدم ولی اون هنوز هیچی نمیدونم چی میخواد بخره اصلا حرفش رو هم نمیزنه من براش یه کفش و یه شلوار خریدیم البته با یه کامپیوتر جیبی بینا که برای ثبت اطلاعات چیز خوبیه همین دیگه البته این آخریه کادوی روز مرد بود که من هیچی نخریده بودم .