کلاس زبان و کشک بادمجان

 

سلام دوستای گلم

دیروز بعد از کار باید میرفتم کلاس زبان خداییش خیلی زورم میاد برم آخه این ترم اصلا معلممون باحال نیست هیچکس توی کلاس حال و حوصله نداره دیروز از شانس بد من هم گفت از جلسه دیگه باید یه موضوعی رو انتخاب کنیم و درباره اش صحبت کنیم حالا موندم چی پیدا کنم و برم حرف بزنم بعدشم تازه گفته باید در مورد تعطیلات آخر هفته مون بنویسم و براش ببریم گفت هر جلسه دو نفر رو انتخاب میکنه که صحبت کنن این جلسه هم شانس من بدبخت شد .

حالا دیروز همسری اومده دنبالم دیر کرده بهش میگم برای اینکه ببخشمت باید دوتا کار برام انجام بدی اونم گفت چی گفتم باید یه موضوعی پیدا کنی برام انگلیسی بنویسی تا من برم سر کلاس بخونم هم اینکه در مورد تعطیلات آخر هفته اونم از خدا خواسته گفت باشه من عاشق این کارها هستم ولی میدونی که اونوقت خودت هیچی یاد نمیگیری منم گفتم باهام مینویسیم که منم یاد بگیرم .

بعدشم رفتیم خونه و شام خوردیم و توی راه بستنی خریدیم و بعد از شام موقع دیدن فیلم باهم بخوریم و نشستیم این سریال ۳در ۴ رو دیدیم و کلی خندیدیم بعدشم من رفتم گرفتم خوابیدم .

خوب چند وقت پیش کشک بادمجون درست کرده بودم که خیلی خوشمزه شده بود گفتم برای دوستای گلم هم بزارم تا استفاده کنند .

 

 

مواد لازم :

بادمجان : ۳ عدد بزرگ

پیاز : ۱ عدد بزرگ

کشک : ۲ قاشق غذاخوری

نعناع خشک  : ۲ قاشق چای خوری

گردوی خرد شده : ۲ قاشق غذاخوری

روغن : به میزان لازم

طرز تهیه :

خوب اول از همه بادمجون رو پوست میکنیم بعدش توی آب نمک میزاریم تا موقع سرخ کردن روغن کمتری ببره بعدش بادمجون ها رو خشک میکنیم و توی روغن سرخ میکنیم لازم نیست خیلی سرخ بشه بعدش که سرخ شده همه رو توی قابلمه میریزیم و با گوشت کوب میکوبیمش و میزاریم روی شعله کم اجاق تا پخته بشه .

بعدش پیازها رو خورد کرده و سرخ میکنیم .

نصف پیازهای سرخ شده رو میریزیم داخل قابلمه بادمجون بعدش توی ماهی تابه کوچک مقدار روغن میریزیم و توش نعناع خشک و همراه با زرد چوبه یه خورده تفت میدیم و بعدش کشک رو توی قابلمه ریخته و بعدش نعناع داغ رو و کاملا مخلوط میکنیم اگر کسی دوست داشته باشه میتونه کشک بیشتری بریزه و میزاریم تا کاملا جا بیفته و روغن بندازه بعدش اون رو توی یه ظرف میریزم و با پیاز داغ و گردو و یه مقداری نعناع داغ تزئین میکنیم .

 

 

امیدوارم که خوشتون اومده باشه در ضمن بعضی ها بادمجون رو سرخ نمی کنند می پزن ولی سرخ کرده اش خیلی خوشمزه تر میشه .

 

ماکارونی سیزیجات

سلام به همگی

 

خوب براتون بگم که امروز با یه آموزش آشپزی اومدم پیشتون دیروز که رفتم خونه تصمیم گرفتم ماکارونی سبزیجات درست کنم سر راهم قارچ خریدم و بقیه لوازم رو توی خونه داشتم .

تا رسیدم خونه شروع کردم به جمع و جورکردن بعدش هم خورد کردن مواد برای ماکارونی .

 

مواد لازم :

 

ماکارونی : 500 گرم

بادمجان : 3 عدد متوسط

کدو سبز : 3 عدد متوسط

 

 

نخود فرنگی : به میزان دلخواه

 

 

فلفل دلمه : 2 عدد

 

ذرت : نصف لیوان

 

قارچ : 250 گرم

 

 

پیاز : 2 عدد

 

 

رب گوجه : 3 قاشق غذاخوری

نمک و فلفل و پودر کاری و آویشن : به میزان دلخواه

روغن : به مقدار لازم

 

اول از همه کلیه مواد رو خرد کرده و می شوریم و میزاریم آبش گرفته شود.

 بعد نخود فرنگی هار و می پزیم و میزاریم کنارو

 

  بعدش کدو و بادمجان خرد شده رو با روغن تفت میدیم .

  

بعد از اون پیاز هار رو سرخ کرده و در حین سرخ شدن کلیه ادویه ها رو بهش اضافه می کنیم تا همراه با پیاز تفت داده بشه بعدش قارچ و اضافه می کنیم و میزاریم سرخ بشه .

بعد از اون کلیه مواد که آماده شده رو اضافه می کنیم و در آخر ذرت رو میریزیم و بعدش رب رو بهش اضافه می کنیم و یه مقدار هم آب میریزم و  در ماهی تابه رو میزاریم تا مواد به روغن بیفته .

 

 

 

بعد آب ماکارونی که جوش اومده رو مقداری نمک و روغن اضافه کرده و ماکارونی میریزیم داخلش به مدت 10 دقیقه

 

 

 

و بعد از اون آبکش می کنیم و بعد مواد رو به ردیف به ردیف داخل قابلمه میریزیم و میزارم که دم بکشه خوب دیگه غذا آماده است دوستان نوش جانتون .

 

 

 

راستی اگر عکسها یه خورده کیفیتش پایین به خاطر این که دوربین دست همسری بود مجبور شدم با موبایل عکس بگیرم .

درضمن دیشب خانواده همسری رو هم دعوت کرده بودم شام بیان پیش ما و برای همین این عکس آخری از غذای آماده زیاد کیفیت نداره چون یواشکی گرفتم تا یه وقت خانواده همسری متوجه نشن و یه وقت بپرسن برای چی عکس میگری اونوقت باید چی جواب میدادم و ضایع میشدم .


پ ن : راستی یادم رفت بگم دیروز مادر همسری اومد گفت بیا باهم بریم بیرون گفتم باشه رفتیم و اون میخواست برای خودش مانتو و روسری بخره بعدش منم براش یه مانتو و روسری انتخاب کردم وبهم گفت خوب تو هم یه چیزی برای خودت انتخاب کن منم گفتم آخه چیزی لازم ندارم گفت نه با من هستی یه چیزی بگیر بعدش منم یه شال خوگشل انتخاب کردم و برام گرفت رنگش سبز صدری هست خیلی بهم میاد . به همسری نگفته بودم که مامانشی نا میان اینجا وقتی اومد اونا رو دید خیلی ذوق کرده بود بچم خیلی خوشحال میشه وقتی خانواده اش رو دعوت میکنم یا فرقی نمیکنه خانواده خودم رو میگم خیلی دوست دارم بتونم هفته ای یه بار هم شده هم خانواده خودم و همسری رو دعوت کنم ولی اصلا وقت نمیکنم شاید بتونم ماهی یه بار تازه اونم اگر بشه .

 

سونوگرافی

سلامی به گرمی همین روزهای آخر خرداد 

واقعا دیگه داره گرم میشه منم اصلا با کولری که زیاد بخواد روشن بمونه موافق نیستم آخه سریع سرما میخورم بیچاره همکارام از دستم عاصی شدن چون همش کولر رو خاموش میکنم قرارهست که جام رو عوض کنم تا بهم باد کولر نخوره تا بتونیم روشن بزاریم .

دیروز صبح به همسری گفتم ماشین رو میخوام قرارهست برم برای سونوگرافی  گفت پس من چه طوری برم گفتم خوب با پاهات  خوب بد عادت شدی همش ماشین زیرپای تویه دیگه سرراه پیاده اش کردم و رفتم سمت ونک توی هیچ کوچه ای جا نبود  بالاخره با کلی دور خودم چرخیدن یه جای پارک پیدا کردم بعد از اینکه یه کوچه رو رد کرده بودم یاد این افتادم که آیا شیشه ماشین رو دادم بالا منو میگی همچین دویدیم  به سمت ماشین دیگه داشت عرق از همه جام سرازیر میشد  برگشتم دیدم آره شیشه بالاست و خیالم راحت شد و رفتم دم آزمایشگاه حالا رفتم تو میپرسم دکتر فلانی هستن میگن نه خانم ایشون مرخصین تا هفته دیگه منو میگی انقدر عصابم بهم ریخت  که نگو دکتره مزخرف چند روزه الافم کرده هر وقت زنگ میزنی یا صبح نیست یا عصر نیست برای همین گفتم میرم یه جای دیگه اومدم نزدیک محل کارم یه آزمایشگاهی هست همونجا برای بعدازظهر وقت گرفتم و بعداز کارم اومدم یه نیم ساعتی نشستم تا نوبتم شد و کارم رو انجام دادم نشستم تا جواب رو بگیرم بعدش برم کلاس انقدر حالمم بد بود که نگو هی دو دوتا چهارتا کردم دیدم راه نداره بهترین کار اینه که برم خونه تخت بخوابم . همسری هم که قرار بود بره استادیوم برای بازی استقلال گفتم خوب اون تا بیاد دیگه 11 شبه نمیدونه که من رفتم کلاس یا نه برای همین کلاس رو پیچوندیم و رفتم خونه تخت خوابیدم خوشبختانه شام هم داشتیم دیگه خیالم راحت بود . دیگه انقدر دیر اومد که من شامم رو خودرم و داشتم تلویزیون میدیم رسید و گفتم شامت گرم برو بخور بعدش هم که گرفتم خوابیدم .

صبح بهش میگم یه وقت نپرسی که جواب آزمایشم چی شد    

میگه آخ یادم رفته بود خوب حالا چی شد  

منم سرکارش گذاشتم گفتم یه نی نی خیلی کوچولو داریم  

چشماش همچین گرد شد  که نگو گفت دروغ نگو بگو ببینم دکتر چی گفت  

گفتم دکتر که نرفتم هنوز ولی توی عکس یه نی نی رو نشون میده  

گفت برو بابا داری منو اذیت میکنی  

گفتم نه والا چرا دروغ بگم خوب تو عکس معلومه  

گفتم آره دروغ بود میخواستم بدونم عکس العملت چطوریه که دیدم کلی جای خوردی  

بهش گفتم اگر راست راستی بود چیکار میکردی گفت میدونستم که داری دروغ میگی من که کاری نکردم جیک جیک  

بعدشم که داشت به همکارش اس ام اس میزد  نزدیک بود تصادف کنیم بهش میگم این موبایل لعنتی باعث تصادف میشه اونم عصبانی شد و موبایل رو انداخت رو داشبورد منم باهاش دیگه محل کار حرفی نزدم  آخه هر وقت داره یه کاری انجام میده توی ماشین حواسش پرت میشه منم تا بهش تذکر میدم ناراحت میشه دیگه تصمیم گرفتم اگر هر اتفاقی هم افتاد دیگه هیچی بهش نگم تا خودش از رفتارش پشیمون بشه . 

مثلا تصمیم داشتم که زیاد ننویسم ولی نمیدونم چرا یه دفعه این همه حرف داشتم .

راستی بچه ها از موقعی که الهه ( جون جون ) کمتر میاد توی وبلاگ اینجا خیلی سوت و کور شده  همه به حال شدن ای الی خانم زود تکلیف ما رو مشخص کن یه بیا به ما ها سر بزن یا فقط وبت رو بنویس خوب دلمون برای نظرای خوگشلت تنگ شده 

 

پنج شنبه و جمعه

سلام به همه دوستای گلم 

پنج شنبه طبق معمول آقای همسری صبح گفتند که ظهر میاد دنبالممنم که میدونستم همیشه باید یه یک ساعتی رو الاف بشم تا ایشون تشریف بیارن خداییش خوب سرکار میزاره همش زنگ میزنه میگه دارم میام توی راهم ولی چی از جاش توی شرکت تکون نمیخوره کهخداییش کارش خیلی زیاده دلم براش میسوزه هرچی بهش میگم دنبال یه کاری باش که یه خورده اعصابت راحت تر باشه گوش نمیکنه دیگه منم نمیدونم چیکار باید بکنم  .

 

بله آقا ساعت ده دقیقه به دو بود که اس ام اس زد بیا سرهمت بنده هم با کلی غرغر کردن بهش رفتم تا سرهمت که سوارشیم بریم خونه مامانش وقتی دیدمش کلی براش خودم رو لوس کردم  که آی سرم آی گشنمه من دارم از گشنگی میمیرم میدونی بهم چی میگه : میگه یعنی چی تو عادت کردی ساعت 12 که میشه ناهار میخوری باید سعی کنی دیرتر ناهار بخوری تا گشنه ات نشه منم گفتم نمیتونم من زودی گرسنه میشم دیگه تا رسیدیم خونه مامانش ساعت دوو نیم بود سریع ناهار رو خوردیم و نشستم یه خورده حرف زدن و استراحت کردن بعدازظهرش هم رفتیم بیرون تا همسری موهاش رو کوتاه کنه منم که همیشه عادت دارم وقتی میره موهاش رو کوتاه میکنه یه ایرادی بگیرم که آخه این چه وضع مو کوتاه کرده همیشه جلوی موهات رو خراب میکنه .

 

بعدشم رفتیم بازار روز یه خورده کدو و بادمجون خریدیم با بلال و مادر همسری هم برای شام شب جوجه خرید  تا بریم بیرون اومدیم خونه و کارهارو انجام دادیم و رفتیم پارک نزدیک خونه و مادر همسری هم برامون بدمینتون خرید تا توی پارک بازی کنیم خلاصه اینکه کلی بازی کردیم انقدر که داشت عرق همینجوری از بدنم شرشر میکرد خیلی عالی بود . بعدش هم که کلی خوردیم و آشامیدیم و اومدیم خونه خوابیدیم .

 

 ***************************

جمعه صبح

 

وایییییی انقدر زور داشت بلندشم   که نگو میخواستم برم حموم چون جمعه ها فشار آب خیلی کمه باید زود بلند بشی و بری حموم وگرنه دیگه نه آب گرم میشه نه آبی وجود داره که حمام کنی بالاخره همسری گفت یه دفعه دیگه بلند شو برو توی حموم گفتم باشه تو هم بلند شو حداقل صبحانه رو آماده کن نشون به نشون که آقا من از حمام اومدم بیرون هنوز توی رختخوابه بهش میگم پس صبحانه کو میگه خوب تو حداقل آب رو بزار منم بلند میشم بقیه اش رو آماده میکنم میگم خوب دیگه بقه اش که کاری نداره خودم انجام میدم گفتم پس پشو حداقل توهم سریع یه دوش بگیر بیا صبحانه بخوریم .

 

بعد از ماجرای صبحانه خوردن دیگه آماده شدیم  تا بریم خونه خواهری   آخه ناهار اونجا بودیم توی راه رفتیم یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم اونجا  خلاصه اینکه خیلی خوش گذشت   ظهرم نشستیم به فیلم هندی دیدین ماهواره پخش میکرد خیلی قشنگ بود یه خورده هم هیجانش زیاد بود     بعدازظهر هم خواهر کوچیکم توی یه فروشگاه که قبلا لباس خریده بودیم 20 هزارتومان برنده شده بود و گفت بریم اونجا یه چیزی با پولش بخره دیگه انقدر به همسری گفتم تا راضی شد بریم .    توی این فروشگاه غیر ازمواقعی که حراج میزاره خداییش قیمتهاش خیلی بالاست   دیگه یه مانتوی بیست و خورده ای دید و یه مقدارهم پول گذاشت و اون رو خرید دیگه تا رسیدیم خونه 10 شب بود  یه خورده نشستیم  و حرفیدیم و شام خوردیم بعدشم اومدیم خونه .

 

انقدر خسته بودم توی راه حالا من خوابم  میاد همسری نطقش   گرفته هی از من سوال جواب میکنه . هی میگه به نظر تو من یه خصوصیات مثبت و چه خصوصیات منفی دارم منم توی خواب و بیداری نمیدونم چی جوابش رو دادم هی بهش میگم مغزم الان کار نمیکنه  باشه برای بعد ول کن نیست میگه تو نمیخوای بدونی چه خصوصیاتی داری منم گفتم چرا خوب تو بگو اونم هر چی خواست گفت منم توی خواب میگفتم آره تو درست میگی تواشتباه میکنی از این حرفها تا رسیدیم خونه سریع رفتم توی رختخواب و نفهمیدم که چطوری خوابم برد .

 

الانم که دارم از خواب میمریم    دلم میخواست الان توی رختخوابم بودم و یه خواب حسابی میکردم .

 

اندر احوالات

سلام دوستای گلم

این هفته اصلا خبر خاصی نبوده ولی حالم توی این دو روز اصلا خوب نیست نمیدونم چم شده توی خواب دل پیچه میگرم و صبح که از خواب بلند میشم میام سر کار حالت تهوع دارم یه وقت فکر نکید خبریه ها نه اصلا خبری نیست نمیدونم چرا حالم اینجوری میشه دوست دارم برم خونه و فقط استراحت کنم .

یه چیزی نمیدونم چرا تا از در شرکت میام بیرون حالم یه خورده بهتر میشه اصلا وقتی هوای آزاد تنفس میکنم بهتر میشم خداییش این جو شرکت انقدر مزخرف که نگو از صبح تا عصر هیچکس حوصله انجام دادن کاری رو نداره اصلا دست و دلم به کار نمیره حتی اینکه بخوام لای کتاب زبانم رو باز کن و یه خورده دوره کنم ندارم بقول فضول خانمی نیمدونم چرا .

دیشب موقع رفتن به خونه زیر پل سیدخندان یه گل فروش هست که هر وقت ببینم گل قشنگ داره میخره دیروز هم دیدم گلهاش خیلی خوشگله و یه دسته خریده و همسری اومده خونه میگه وای چه گلای خوشگلی جیک جیک من گل دوست داره حالا اسم این گلها چی خریدی منم گفتم نمیدونم ولی هر چی هست خیلی خوشگله .

برای شام هم چون میدونستم همسری عاشق سالاد الویه هست براش درست کردم البته با کالباس خیلی خوشمزه شده بود بهش گفتم توی راه تخم مرغ هم بخر بیار نشون به نشون که اصلا به خودم زحمت ندادم توی یخچال رو یه نگاهی بندازم ببینم داریم یا نه وقتی خرید آورد رفتم که بچینم توی یخچال دیدم بله تخم مرغ داریم زودی همه رو چیدم تا یه وقت نیاد ببینه و غر بزنه بگه توی یخچال که داشتیم برای چی گفتی من بخرم سریع در یخچال رو بستم تا نبینه بعدش انقدر دیر شده بود دیگه حوصله نداشتم بزارم بپزه و بریزم توی سالاد . صبح میگه تخم مرغ برای چی میخواستی گفتم برای توی سالاد انقدر دیر اومدی که دیگه نریختم .

 

تعطیلات و مسافرت شمال

سلام دوستای گلم خوبید خوشید

حتما این چند روز تعطیلی حسابی بهتون خوش گذشته به من یکی که خیلی خوش گذشت عالی بود دست همسری عزیزم درد نکنه قربونش برم .

خوب از سفرم براتون بنویسم که سه شنبه صبح بدون اینکه کاری کرده باشیم منظورم اینه که وسایلمون رو از شب قبل جمع کنیم در کل معلوم نبود میریم یا نه ولی انقدر قربون صدقه همسری رفتم تا راضی شد همون روز بریم سفر البته با خواهر و همسرش دیگه صبح اول وقت سریع رفتم یه دوش گرفتم و بعدش که اوکی رو از همسری گرفتم به خواهرم زنگ زدم و گفتم کارهاتون رو بکنید برای ظهر میایم که بریم دیگه منم سریع همه وسایل رو جمع کردم و رفتیم و دنبال خواهرم دیگه تا راه بیفتیم شد ساعت 2بعدازظهر میخواستیم بریم سمت رشت و انزلی و آستارا و سرعین دیگه تا از این تهران خراب شده با ترافیکش رفتیم بیرون ساعت 5 بعدازظهر شد انقدر اتوبان کرج شلوغ بود که نگو دیگه بالاخره اینجا رو رد کردیم و افتادیم توی جاده رشت نزدیک جاده لوشان بودیم که نگو چه ترافیکی باورتون نمیشه چه جمعیتی بود حدود 7 ساعت توی ترافیک بودیم اونم چی باید از جاده خاکی میرفتیم نه اصلی یادم رفت از اون ترافیک یه عکس بگیرم ولی این عکس جاده لوشانه

 

             

 انقدر که کلافه شده بودیم دیگه ساعت 3 صبح بود که رسیدیم رشت بارون هم گرفته بود هیچ جایی نبود که بریم برای شب اجاره کنیم رفتیم یه جایی که همه مردم اونجا چادر زده بودن و ماهم چادر زدیم و همونجا خوابیدیم صبح هم بلند شدیم و رفتیم به سمت انزلی توی راه پر بود از شالیزار برنج خیلی قشنگ بودن یه چند تا عکس گرفتیم و راه افتادیم

 

              

 خیلی دوست داشتم برم مرداب انزلی رو ببینم خوشبختانه اون موقعی که رفتیم سوار قایق بشیم هوا دیگه بارونی نبود شانس آوردیم دیگه رفتیم قایق سواری و کلی عکس گرفتیم و خوش گذروندیم خیلی عالی بود .

 

            

 

بعد از اونجا حرکت کردیم به سمت ساحل گیسون جاده خیلی قشنگی داشت ولی اصلا ساحلش قشنگ نبود انقدر که مردم اونجا رو کثیف کرده بودن و کلی آشغال ریخته بودن واقعا که حیف اون ساحل دیگه اونجا چادر و علم کردیم و ناهار رو آماده کردیم یه نم بارون هم میزد که خیلی قشنگ بود دیگه ناهار  رو که خوردیم یه چند ساعتی استراحت کردیم بعدش دیدیم چه بارونی گرفت دیگه نمیشد اونجا موند سریع وسایلمون رو جمع کردیم و حرکت کردیم به سمت آستارا اونجا هم که اصلا جا نبود انقدر گرون میگفتن که نمیدونستیم دیگه چیکار کنیم یکی از فامیلامون که یه دوست داشت اونجا بهش زنگ زدیم و خواستیم برامون یه جایی رو ردیف کنه اونم به دوستش زنگ زدو بالاخره تونستیم یه جایی برای خواب بگیریم چون نمیشد چادر بزنیم وسایلمون خیس شده بود و نمیشد توی چادر خوابید .

دیگه جارو که گرفتیم رفتیم استراحت کردیم و یه دوشی گرفتیم و شام خوردیم خوابیدیم بیچاره همسری خیلی خسته شده بود چون همش پشت فرمون بود هرچی بهش گفتم بزار منم بشینم گفت نه خسته نیستم خودم رانندگی میکنم .

دیگه فردا صبحش هم رفتیم بازار ساحلی آستارا کلی هم خرید کردم خداییش قیمت لباسهاش خیلی خوب بود دیگه به همسری گفتم ببین امروز تا عصر نمیشه اینجا رو گشت خواهشن امشب هم بمونیم دیگه اونم گفت اشکال نداره شب رو هم دوباره آستارا موندیم و نزدیک ساحل که به بازار نزدیک بود چادر زدیم من و خواهری هم همش توی بازارش بودیم و خرید میکردیم اینم ساحل آستارا من و خواهری باهم البته چون با عینک هستیم و شناسایی نمیشویم گذاشتم ..

                           

 

دیگه فردا صبحش هم حرکت کردیم به سمت سرعین .

دیگه توی راه رفتیم اردبیل و یه دریاچه ای داشت به اسم شورابیل رفتیم

         

          

 

 

اونجا و یه گشتی زدیم و رفتیم برای ناهار وقتی ناهار رو خوردیم انقدر سنگین شده بودیم دلمون میخواست فقط بخوابیم دیگه همسری گفت تا سرعین راهی نیست میریم اونجا یه جایی میگیریم و استراحت میکنیم اینم جاده اش

                    

             

 

دیگه بعدازظهر بود رسیدیم و رفتیم یه سوئیت گرفتیم و 3 ساعت خوابیدیم وقتی بلند شدیم دیدیم ساعت 9 شب هنوز آب گرم سرعین هم نرفته بودیم چون میدونستیم تا دیر وقت باز هست سریع وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم آب گرم تا ساعت 11 شب خیلی چسبید کلی خستگی از بدنمون بیرون رفت بعدش هم اومدیم شام خوردن و جاتون خالی همه چی خوردیم دیگه داشتیم میترکیدیم آش دوغ هم خوردیم من عاشق آش دوغ هستم به همسری گفتم من با این یه کاسه راضی نمیشم و باید فردا هم بخوریم دیگه فردا صبح هم که صبحانه حسابی خورده بودیم نتونستیم دوباره آش دوغ بخوریم بهش گفتم یادت باشه ها اگر بچه ات مونگل شد تقصیر تو هست چون من هنوز دلم آش دوغ میخواد .

بعد از صبحانه هم حرکت کردیم به سمت تهران و ساعت 8 و نیم شب بود رسیدیم .

خیلی مسافرت خوبی بود به من که خیلی خوش گذشت .

 

 

 

دوست داشتنی  ها و نداشتنی ها

 

اینم یه بازی دیگه هست ۱۰ تا چیزی که دوست داریم و ۱۰ تا چیز که دوست نداریم  .

راستش از خیلی چیزها خوشم میاد و از خیلی چیزها هم بدم میاد ولی خوب ۱۰ تاش رو مینویسم .

چیزهایی که دوست دارم :

۱- خانواده ام     ۲- همسری           ۳- مسافرت رفتن           ۴- غذاهای خوشمزه و فانتزی      ۵- هدیه گرفتن        ۶- کمک کردن به دیگران   ۷- آشپزی کردن        

    ۸- لباسهای شیک پوشیدن        ۹- مو رنگ کردن        ۱۰- خرید کردن   

چیزهایی که دوست ندارم :

۱- دعوا و بحث کردن     ۲- ظرف شستن و تمیز کردن خونه    ۳- اتو کشیدن لباس    ۴- حرف زور قبول کردن     ۵- بدقولی     ۶- فراموش کردن مناسبتهای مهم زندگیم      ۷- بی احترامی به خانواده ام     ۸- دروغ گفتن   ۹- کم توجهی همسری     ۱۰-مسافرت با اونایی که دوست ندارم

 

بازی شکلک ها

 

سلام سلام صدتا سلام

دوست جونم الهه به یه بازی دعوت کرده که برای هر کدوم از وبلاگها یه شکلک بزاریم و یه شوخی هست کسی ناراحت نشه لطفا .

الهه جونم :  Kisses      Love Boat اینجا مثلا زاینده روده

  شادی خانم آشپز :  BBQ

 طنین جونی :  Couples

هانیه گل گلاب  : Couple 2 Vacuuming 

فضول خانم : Girl With Gum Painter 

   الینا جون : Quilting

عسلی :

آزاده (هنردستی ): Scrapbooking Sculptor 

یاسی :

ندا :

شادی جون :

دختر ایرونی :  Graduation 

 

بهار :




همه دوستای گلم به این بازی دعوت هستند .

زود باشید بیایید .

آشنایی من و همسری

منم میخواستم ماجرای آشناییم با همسری رو براتون بگم راستش انقدر سریع اتفاق افتاد که خودمم نفهمیدم چی شد .  

 

ماجرا از اونجا شروع شد که من توی یه شرکت تولید قطعات صنعتی کار میکردم   وقرار شد از طرف شرکت توی کلاس تلرانسهای هندسی شرکت کنم چون فقط من توی شرکت نقشه کشی بلد بودم و باید میرفتم و دقیقا توی آبان ماه 82 بود و داشت ماه رمضون شروع میشد .

 

روز اولی که رفتم کلاس باورتون نمیشه یه حس خاصی داشتم   نمیدونم چرا همش فکر میکردم با یکی آشنا میشم برای اولین بار هم وقتی وارد مرکز آموزشی شدم اونم بعد از من وارد شد و پیش خودم حدس زدم که این پسره هم باید توی کلاس ما باشه خلاصه اینکه حدسم درست بود و اونم توی کلاسمون دقیقا پشت سر من میشست .

توی کلاس فقط من یه خانم بودم خیلی برام سخت بود توی یه کلاسی که همه مرد هستند  و فقط من زن دو روز رفتم بعدش به یکی از همکارهام که گفته بود این کلاس رو برم گفتم راستش این کلاس همه مرد هستند و فقط من یه نفر زنم خیلی برام سخته اصلا روم نمیشه برم اونم اصرار که نه چه اشکالی داره حتما باید بری به زور رفتیم .

دیگه عادت کرده بودم این آقا پسر که الان همسری بنده باشه همیشه دیر میومد کلاس برای همین همش جزوات من رو میگرفت و از روش مینوشت بالاخره  میخواست یه جوری خودش رو به من نزدیک کنه دیگه .

 

دو روز مونده بود کلاسمون تموم بشه یه روز که منتظر بابام بودم بیاد دنبالم از شانس اونم بابام دیر اومد و اونم از فرصت استفاده کرد و اومد جلو و گفت :

مهدی : ببخشید میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم

من : خواهش میکنم بفرمائید ( داشتم از ترس ستکه میکردم گفتم الانه که بابام برسه و بگه این پسره کی بود  )

مهدی : ببخشید من اصلا قصد مزاحمت ندارم فقط میخواستم باهاتون بیشتر آشنا بشم

من :  مونده بودم چی بگم راستش من اصلا با دوستی و اینجور چیزا موافق نیستم بهش گفتم راستش اگر شما قصد دوست شدن دارید من اصلا اهل اینجور برنامه ها نیستم ولی اگر قصدتون چیز دیگه ای هست موردی نداره ( منظورم ازدواج بود )

دیگه توی گیر و دار صحبت بودیم که دیدم بابام داره میاد گفتم ببخشید من دیگه باید برم درست نیست الان بابام شما رو ببینه

مهدی : خوب حداقل شماره تماستون رو بدید

من: شرمنده من نمیتونم اگر میخواید شما بدید اگر وقت کردم تماس میگیرم ( اونم شماره موبایلش رو داد )

 

خلاصه اینکه حسابی فکرم رو مشغول کرده بود و مونده بودم چیکار کنم زنگ بزنم یا نزنم برای همین تصمیم گرفتم با خواهرم در میون بزارم تا اینکه بخوام به مامانم بگم .

به خواهری گفتم و اونم گفت خوب یه بار باهاش برو بیرون ببین چطور آدمیه اگر به نظرت خوب بود اونوقت با مامانی نا در میون میزاریم منم گفتم باشه .

یه روز جمعه به مامانم گفتم قرار با فیروزه یکی از دوستامه بریم تجریش خرید کنه منم باهاش میخوام برم ، اونم گفت اشکالی نداره ولی زودی برگرد .

بیچاره خبر نداشت فیروزه ای در کار نیست قرار با مهدی بریم بیرون و بیشتر با هم آشنا بشیم خلاصه روز خوبی بود خیلی صحبت کردیم در مورد همه شرایطمون .

بعدش برای خواهری تعریف کردم و اونم قرار شد به مامانم بگه انقدر ترس داشتم که یه وقت بخوان دعوام کنن ولی خدا رو شکر اونا میدونستن من خیلی عاقل تر از اینی هستم که بخوام اشتباه کنم برای همین موافقت کردن و گفتن خوب به خونواده اش بگه تا بیان .

منم گفتم بهتر ما یه چند بار دیگه با هم بیرون بریم بعد میخوام مطمئن بشم بعد اونا بیان .

خلاصه سرتون درد نیارم  توی کلاس دیگه همش میومد بغل دست من میشست و منم بهش میگفتم تو رو خدا موقع امتحان کمکم کنی و یه وقت نمره ام کم نشه که عابرو ریزیه اون بیچاره هم روز امتحان هر چی مینوشت سریع به من هم میگفت تا بنویسم .

 

دیگه بعد از کلاس که تموم شد یه مدتی باهم میرفتیم بیرون و صحبت میکردیم راستش توی شرکت تابلو شده بودم همه میدیدن که من یه روزایی حسابی به خودم میرسم و میرم شک کرده بودن. 

تا اینکه دیگه قرار شد خانواده اش بیان خواستگاری  باورتون نمیشه انقدر سریع اتفاق افتاد که خودم هم باورم نمیشد دارم ازدواج میکنم .

توی شرکتی که من کار میکردم با یه سازنده ای کار میکردیم که اون سازنده هم با شرکت همسری کار میکردن دقیقا اون خانمی که اونجا بود هم منو خوب میشناخت و هم همسری رو .

یه روز دیدم یکی از همکارام میگه مبارکه خوب به سلامتی دیگه... منو میگی همینجوری موندم گفتم چی مگه چی شده  ، گفت خوب به سلامتی دیگه داری عروس میشی من مونده بودم اینا از کجا فهمیدن گفتم شما از کجا میدونید گفت خوب خبرا میرسه دیگه برای تحقیق ازت اینجا تماس گرفتن منم کلی ازت تعریف کردم انقدر از دستش خندیدم وقتی اینو گفت که نگو گفتم دست شما درد نکنه لطف کردید .

فهمیدم که بله همون خانمه زنگ زده و در مورد من پرسیده و به همسری گفته خیلی از دستش ناراحت شدم که این کارو کرده ولی بعدش فراموش کردم .

 

دیگه قرار شد که توی آذر ماه بیان برای بله برون و بعدش هم عقد کنیم که بعد از یک ماه رفتیم و عقد کردیم و بعدش هم یه نامزدی مفصل گرفتیم .

 

حدود یک سال ونیم هم عقد کرده بودم تا کارهامون رو انجام بدیم آخه همسری قرار بود بره سربازی  تا وقتی که آموزشی تموم بشه ما هم کارامون رو بکنیم تا بریم سر خونه زندگیمون و بعد از 2 ماه آموزشی عروسی کردیم و رفتیم خونه خودمون .

خدا رو شکر که الان هم ۴.۵ سال هست با خوب و بد زندگی و سختی هاش داریم با هم زندگیمون رو می سازیم و دوست هر روز بهتر بشه و خدا هم کمکمون میکنه  

 

 

 

موبایل مجانی

 

راستش دوستان من قبلا توی این سایت ثبت نام کرده بودم ولی نمیدونستم چطوری هست ولی الان متوجه شدم و از شما دوستام میخوام که شما هم ثبت نام کنید تا موبایل مجانی ببرید .

موبايل مجاني

این کار کاملا قانونی است زیرا شما هیچ وجهی را نمی پردازید.

 

 

ادامه نوشته

اعصابم رو خرد کردن

سلام

امروز چرا انقدر هوا گرفته است   ولی من سرحالم با اونکه دیروز کلی اعصابمو بهم ریختن این شرکت مزخرف ولی امروز خوبم .

 

دیروز این مدیر احمقمون  رفتم باهاش در مورد افزایش حقوقم که خودش تائید کرده بود و من داده بودم به مدیر مالی ولی اون پرداخت نکرده بود صحبت کنم باهاش صحبت کردم و اونم گفت من که امضاء کردم و مشکلی نداره   بگو مدیر مالی بیاد پیش من نمیدونم چی میره به این مدیر عامل میگه که دوباره نظرش رو عوض میکنه اومده به مدیر واحدم گفته که آقای ایکس با افزایش حقوقش موافقت نکرده   ولی پاداش رو گفته بهش بدیم که یک سکه تمام هست .

 

منو میگی انقدر عصبانی شدم از دستش که نگو دلم میخواست خفش کنم به مدیرم میگم از اون طرف مدیر عامل موافقت میکنه از این طرف به مالی میگه نه موافق نیستم باورتون نمیشه دیروز چه حالی داشتم بهش میگم مگه من بازیچه اینا هستم که اون میگه آره بعد مالی میگه بگو نه خداییش حالم از هر چی مدیرعامل بی عرضه است بهم میخوره مدیر عامل ما هم از اون آدماست مالی میره میگه نه عامل میگه آره حکایت این که شاه میبخشه وزیر نمی بخشه است .

 

از اون طرف هم مدیرم عصبانی شده بود  دیده من عصبانی هستم سرم داد میزنه میگه این چه وضعشه اگر ناراحت هستید بلند شید برید پایین از فردا هم نمیخواید بیایید منو میگی همینجوری موندم این داره چرت و پرت میگه حسابی قات زده بوده گفتم من که مشکلی با شما ندارم شما چرا اینجوری میکنید این چه رفتاری هست  من با مدیریت مشکل دارم که خودم حلش میکنم  میگه نه این مشکل من هم هست از اونجا کفری شده که به من پاداش دادن هنوز پاداش خودش رو ندادن  یکی از همکارام میگفت بابت اون کاری که انجام دادیم از شرکت خواسته 20 میلیون بهش بدن منم توی دلم گفتم اگر بهت بدن انشالله کوفتت بشه  همه زحمت ها رو من میکشم   اونوقت این باید کلی پاداش بگیره از خدا میخوام داغش رو روی دلش بزارن بیشتر آتیشی بشه . 

خلاصه دیروز انقدر خودم رو کنترل کردم تا یه وقت حرف بدی به مدیرمون نگم داشتم از حرفهاش آتیش میگرفتم .

بهم میگفت اگر ناراضی هستی از پاداشت برو پسشون بده   منم با پرویی تمام گفتم نه این حقم تازه کمم هست هی میگفت تو باید از شرکت تشکر کنی منظور خودش بود آتیش گرفته بود که من ازش تشکر نکردم منم الکی گفتم من که چند بار قبلش از شما تشکر کردم و .............

 

دیروز با کلی اعصاب خرد کنی رفتم کلاس توی راه دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم از اون رفتارهای بدشون .

همچین بلایی سرشون بیارم که مرغهای آسمون به حالشون گریه کنند گذاشتم به موقعش تلافی کنم .

تو این فکرم که یک کار بهتر پیدا کنم  و هر چه زودتر از اینجا برم واقعا آدمهای اینجا برام دیگه غیر قابل تحمل شدن  حاضرم توی خونه بشینم کار نکنم ولی دیگه اینجا نباشم . خداجون کمکم کن تا از پس این آدمهای بی شعور بر بیام و حرف دلم رو بهشون بزنم دلم میخواد وقتی خواستم از اینجا برم یه چند حرف حسابی تحویل مدیرم بده تا آتیش بگیره .

بهش بگم واقعا مدیری به بی عرضگی شما توی عمرم ندیده بودم  مدیری که نتون تصمیم مهمی بگیره به هیچ درد نمیخوره

***** *****************

 

دیشب هم رفتم خونه مامانم اینا و شبش هم پسر عمه ام با همسرش اومدن دیدن مامانم دیشب کلی حرف زدیم در مورد این گرونی ها در مورد اینکه واقعا تهران دیگه جای زندگی کردن نیست باید گذاشت از اینجا رفت نمیدونم واقعا مردم باید با این مملکت چطوری سر کنند خدایا خودت همه چی رو درست کن چون طاقت همه به سر رسیده و خسته شده اند هر کی رو میبینی از دست این روزگار بی صفت داره میناله .

رفتن همسری به شمال

 

از دست این بلاگفا اعصابمو خرد کرده  این همه نوشته بودم یه دفعه پرید خدا لعنتش کنه .

خوب سلام دوستای گلم 

الان دارم با یه خورده حرص مینویسم  قبلش خوب بودم و خیلی سرحال یه دفعه این بلاگفای بی ادب منو بهم ریخت.

امروز صبح زود بیدار شدم و همسری رو رسوندم میدون آرژانتین قرار بود امروز بره شمال بعد که اون رو رسوندم اومد سرکار یه نیم ساعتی زود رسیدم برای همین الاف تا بیان در شرکت رو باز کنن .

دیشب که رسیدم خونه سریع رفتم حموم تا سرحال بشم و به کارهام برسم بعدش اومدم لباس های همسری رو ریختم در ماشین لباسشویی تا برای فردا آمادشون کنم بعدش هم شروع کردیم به آشپزی و یه غذایی ساده درست کردیم .

بعد از شام همسری هی میگفت بیا بغل داییت تا یه خورده جیک جیک کنیم این چند روزه نیستم تا 3 میشمارو بیا گفتم تا 100 هم بشماری نمیام عزیزم گفتم اصلا میخوام برم دبلیوسی گفت خود دانی اگر نیایی دیگه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی منم که پرو گفتم نمیام بعدش دلم براش سوخت و رفتم پیشش .

بعدش بهش گفتم بلند شو برو حموم که صبح وقت نمیکنی من برم لباس هات رو آماده کنم بزارم توی ساک برای فردا . بعدش هم گرفتیم خوابیدیم .

امروز هم که کلاس زبانم شروع میشه و تا ساعت 8 شب کلاسم بعدشم میرم خونه مامانم تا همسری از سفر برگرده .

یادم رفت بگم پری شب که رفتم خونه مادر همسری یکی از دوستاش با عروسش اومده بود و یه نوه دختری هم داشتن تا رسیدم اونجا یه بچه همچین ذوقی کرد که نگو سریع پرید بغل من همه از تعجب شاخ در آورده بودن آخه قبل از اینکه من بیام اصلا بچه با اونا گرم نگرفته بود و نمیخندید تا من رو دید ذوق کرد همش پیش من بود از پیشم کنار نمی رفت . خداییش دختر خیلی خوبه من عاشق دخترم دوست دارم  منم یه همچین بچه ای داشته باشم  نمیدونم چرا کار خدا برعکسه اونایی که دختر دوست دارن بهشون پسر میده اونایی که پسر دوست دارن دختر میده خدا کنه برای من اینجوری نشه .

 

همه چی خوبه

 

سلام همگی خوبید

 خبری از دوستای گلم نیست کم پیدا شدن نمیدونم چرا ؟2

خوب خدا رو شکر دیروز دوستم جواب امتحان زبان رو بهم داد و گفت پاس کردم خیلی خوشحالم1 البته یه جورایی میدونستم پاس میکنم بازم شک داشتم ولی خیلی بده که ترم جدید دوباره از پس فردا شروع میشه حداقل نکردن بزارن یه هفته بگذره بعد ترم رو شروع کنن و یه خستگی در وکنیم .

در حال همه چی خوب و زندگی آروم میباشد و فعلا حرف و حدیثی نیست . Couples

همسری 7قراره چهارشنبه از طرف شرکتشون برن شمال3 آخه شرکتشون قرار هست یکسری مدیر پرورش بده که بعدا اونا بشن مدیر یه واحد برای همین یکسری دوره ها رو میزارن براشون و حالا هم باید بره شمال و یه ۳ روزی از همسری دورم فکر کنم خوب باشه یه چند روز بدون همسری البته یه بار تجربه کردم خوب بوده و قراره توی این مدت که نیست برم خونه مامانم و از اون پرستاری کنم گفتم دیگه چهارشنبه میام وسط هفته نمیام اونجا تا صدای همسری هم دیگه در نیاد .

امروز هم مادر همسری2 دوستاش رو دعوت کرده به من هم گفته اگر تونستم برم اونجا ولی راستش اینجا با مکافات میتونم مرخصی ساعتی بگیرم الان که هنوز مدیرم نیومده و بهش بگم ببینم میزاره برم یا نه .

خداییش من نمیدونم سن من که به دوستای اون نمیخوره8 آخه من بیام چی بگم اصلا حوصله این مهمونی های زنای بزرگ رو ندارم دوست دارم همسن و سال خودم باشن این زنها فقط دنبال اینن ببینن عروس فلانی چیکار میکنه چی پوشیده4 رفتارش چطوریه 6و خلاصه هزار تا خاله زنکی دیگه  ....

نمیدونم شاید تونستم یه ساعت زودتر برم و برم اونجا تا دلخور نشه آخه من چه گناهی کردم که اون مهمونی هاش وسط هفته و ناهار هست خوب بندازه برای آخر هفته تا من هم بتونم بیام چه گناهی کردم تازه بعدش هم کلی حرف و حدیث باید بشنوم .

دارم برنامه ریزی میکنم ببینم برای تعطیلات خرداد کجا بریم دوست دارم برم کیش امروز هرجا زنگ میزدم از روزنامه اینجا یه قیمت نوشتن وقتی زنگ میزنی یه قیمت فضایی بهت میدن نمیدونیم چیکار کنیم همسری میگه بریم سرعین و آستارا حالا دیگه نمیدونم کدومش جور بشه بریم اگر کسی جای خوبی سراغ داره بگه تا تصمیم نهایی رو بگیریم .

  





فرشته یه کودک

سلام دوستای گلم

امروز یه متن خیلی قشنگ اومده بود به ایملم که دوست داشتم شما هم بخونید و یه فیضی ببرید .

فرشته يك كودك

 

 كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا مرا به زمين مي فرستي، اما من به اين كوچكي و ناتواني، چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم. خداوند پاسخ داد: از ميان فرشتگان بيشمارم، يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و حامي و مراقب تو خواهد بود.

اما كودك كه همچنان مر�`دد بود، ادامه داد:

اما اينجا در بهشت من جز خنديدن و آواز و شادي كاري ندارم. خداوند لبخند زد: «فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود».

كودك ادامه داد: (من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند درحالي كه زبان آنها را نمي دانم؟) خداوند او را نوازش كرد و گفت : «فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.»

كودك با ناراحتي گفت اما اگر بخواهم با تو صحبت كنم؛ چه كنم؟

اما خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت «فرشته ات دستهاي تو را در كنار هم قرار خواهد داده و به تو مي آموزد كه چگونه دعا كني.»

 كودك سرش را برگرداند و پرسيد: «شنيده ام كه در زمين انسانهاي بد هم زندگي مي كنند؛ پس چه كسي از من محافظت خواهدكرد؟»

فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد حتي اگر به قيمت جانش تمام شود. كودك با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل كه نمي توانم تو را ببينم غمگين خواهم بود.»

خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد اگر چه، من هميشه در كنار توهستم.»

در آن هنگام بهشت آرام بود اما؛ صدايهايي از زمين بگوش مي رسيد. كودك مي دانست كه به زودي بايد سفر خود را آغاز كند، پس آنگاه سوال آخر را به آرامي از خداوند پرسيد:
«خدايا! اگر بايستي هم اكنون حالا به دنيا بروم، لااقل نام فرشته ام را به من بگو.»

خداوند او را نوازش كرد و پاسخ داد: « نام فرشته ات اهميتي ندارد ولي  مي تواني او را «مادر» صدا كني.»

 

فاطمه (س) فرمود:«ملازم خدمت او (مادر) باش كه بهشت زير گامهاي مادر است