آشنایی من و همسری
منم میخواستم ماجرای آشناییم با همسری رو براتون بگم راستش انقدر سریع اتفاق افتاد که خودمم نفهمیدم چی شد .
ماجرا از اونجا شروع شد که من توی یه شرکت تولید قطعات صنعتی کار میکردم وقرار شد از طرف شرکت توی کلاس تلرانسهای هندسی شرکت کنم چون فقط من توی شرکت نقشه کشی بلد بودم و باید میرفتم و دقیقا توی آبان ماه 82 بود و داشت ماه رمضون شروع میشد .
روز اولی که رفتم کلاس باورتون نمیشه یه حس خاصی داشتم نمیدونم چرا همش فکر میکردم با یکی آشنا میشم برای اولین بار هم وقتی وارد مرکز آموزشی شدم اونم بعد از من وارد شد و پیش خودم حدس زدم که این پسره هم باید توی کلاس ما باشه خلاصه اینکه حدسم درست بود و اونم توی کلاسمون دقیقا پشت سر من میشست .
توی کلاس فقط من یه خانم بودم خیلی برام سخت بود توی یه کلاسی که همه مرد هستند
و فقط من زن دو روز رفتم بعدش به یکی از همکارهام که گفته بود این کلاس رو برم گفتم راستش این کلاس همه مرد هستند و فقط من یه نفر زنم خیلی برام سخته اصلا روم نمیشه برم اونم اصرار که نه چه اشکالی داره حتما باید بری به زور رفتیم .
دیگه عادت کرده بودم این آقا پسر که الان همسری بنده باشه همیشه دیر میومد کلاس برای همین همش جزوات من رو میگرفت و از روش مینوشت بالاخره میخواست یه جوری خودش رو به من نزدیک کنه دیگه .
دو روز مونده بود کلاسمون تموم بشه یه روز که منتظر بابام بودم بیاد دنبالم از شانس اونم بابام دیر اومد و اونم از فرصت استفاده کرد و اومد جلو و گفت :
مهدی : ببخشید میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم
من : خواهش میکنم بفرمائید ( داشتم از ترس ستکه میکردم گفتم الانه که بابام برسه و بگه این پسره کی بود )
مهدی : ببخشید من اصلا قصد مزاحمت ندارم فقط میخواستم باهاتون بیشتر آشنا بشم
من : مونده بودم چی بگم راستش من اصلا با دوستی و اینجور چیزا موافق نیستم بهش گفتم راستش اگر شما قصد دوست شدن دارید من اصلا اهل اینجور برنامه ها نیستم ولی اگر قصدتون چیز دیگه ای هست موردی نداره ( منظورم ازدواج بود )
دیگه توی گیر و دار صحبت بودیم که دیدم بابام داره میاد گفتم ببخشید من دیگه باید برم درست نیست الان بابام شما رو ببینه
مهدی : خوب حداقل شماره تماستون رو بدید
من: شرمنده من نمیتونم اگر میخواید شما بدید اگر وقت کردم تماس میگیرم ( اونم شماره موبایلش رو داد )
خلاصه اینکه حسابی فکرم رو مشغول کرده بود و مونده بودم چیکار کنم زنگ بزنم یا نزنم برای همین تصمیم گرفتم با خواهرم در میون بزارم تا اینکه بخوام به مامانم بگم .
به خواهری گفتم و اونم گفت خوب یه بار باهاش برو بیرون ببین چطور آدمیه اگر به نظرت خوب بود اونوقت با مامانی نا در میون میزاریم منم گفتم باشه .
یه روز جمعه به مامانم گفتم قرار با فیروزه یکی از دوستامه بریم تجریش خرید کنه منم باهاش میخوام برم ، اونم گفت اشکالی نداره ولی زودی برگرد .
بیچاره خبر نداشت فیروزه ای در کار نیست قرار با مهدی بریم بیرون و بیشتر با هم آشنا بشیم خلاصه روز خوبی بود خیلی صحبت کردیم در مورد همه شرایطمون .
بعدش برای خواهری تعریف کردم و اونم قرار شد به مامانم بگه انقدر ترس داشتم که یه وقت بخوان دعوام کنن ولی خدا رو شکر اونا میدونستن من خیلی عاقل تر از اینی هستم که بخوام اشتباه کنم برای همین موافقت کردن و گفتن خوب به خونواده اش بگه تا بیان .
منم گفتم بهتر ما یه چند بار دیگه با هم بیرون بریم بعد میخوام مطمئن بشم بعد اونا بیان .
خلاصه سرتون درد نیارم توی کلاس دیگه همش میومد بغل دست من میشست و منم بهش میگفتم تو رو خدا موقع امتحان کمکم کنی و یه وقت نمره ام کم نشه که عابرو ریزیه اون بیچاره هم روز امتحان هر چی مینوشت سریع به من هم میگفت تا بنویسم .
دیگه بعد از کلاس که تموم شد یه مدتی باهم میرفتیم بیرون و صحبت میکردیم راستش توی شرکت تابلو شده بودم همه میدیدن که من یه روزایی حسابی به خودم میرسم و میرم شک کرده بودن.
تا اینکه دیگه قرار شد خانواده اش بیان خواستگاری باورتون نمیشه انقدر سریع اتفاق افتاد که خودم هم باورم نمیشد دارم ازدواج میکنم .
توی شرکتی که من کار میکردم با یه سازنده ای کار میکردیم که اون سازنده هم با شرکت همسری کار میکردن دقیقا اون خانمی که اونجا بود هم منو خوب میشناخت و هم همسری رو .
یه روز دیدم یکی از همکارام میگه مبارکه خوب به سلامتی دیگه... منو میگی همینجوری موندم گفتم چی مگه چی شده ، گفت خوب به سلامتی دیگه داری عروس میشی
من مونده بودم اینا از کجا فهمیدن گفتم شما از کجا میدونید گفت خوب خبرا میرسه دیگه برای تحقیق ازت اینجا تماس گرفتن منم کلی ازت تعریف کردم انقدر از دستش خندیدم وقتی اینو گفت که نگو گفتم دست شما درد نکنه لطف کردید .
فهمیدم که بله همون خانمه زنگ زده و در مورد من پرسیده و به همسری گفته خیلی از دستش ناراحت شدم که این کارو کرده ولی بعدش فراموش کردم .
دیگه قرار شد که توی آذر ماه بیان برای بله برون و بعدش هم عقد کنیم که بعد از یک ماه رفتیم و عقد کردیم و بعدش هم یه نامزدی مفصل گرفتیم .
حدود یک سال ونیم هم عقد کرده بودم تا کارهامون رو انجام بدیم آخه همسری قرار بود بره سربازی تا وقتی که آموزشی تموم بشه ما هم کارامون رو بکنیم تا بریم سر خونه زندگیمون و بعد از 2 ماه آموزشی عروسی کردیم و رفتیم خونه خودمون .
خدا رو شکر که الان هم ۴.۵ سال هست با خوب و بد زندگی و سختی هاش داریم با هم زندگیمون رو می سازیم و دوست هر روز بهتر بشه و خدا هم کمکمون میکنه