سلام دوستای گلم
فکر می کنم دیگه اینجا داره به یه وب آشپزی تبدیل میشه تا خاطرات زندگیم باید یه وبلاگ دیگه بزنم از دوستای گلم میخوام بدونم اینجا باشه وبلاگ آشپزی یا نه همون دل نوشته هام و یه وبلاگ دیگه برای آشپزی بزنم یا بالعکس اگر راهنمایی کنید خیلی ممنون میشم .
خوب حالا یه خورده از خودم بنویسم
آخر هفته که تولد همسری رو گرفتم یه ۱۰ نفر مهمون داشتم خیلی عالی برگزار شد مامان همسری همش ازم تشکر میکرد و میگفت همه چی عالی بود خداییش هم خیلی عالی بود همه کفشون بریده بود فکر نمیکردن عروس خانم انقدر سلیقه و هنر داشته باشه
چقدر خودمو تحویل میگرم ها
دیگه اینکه آخر شب که مهمونا رفتن به خانواده همسری گفتم باشید من میخوام کادوی همسری رو بدم وقتی کادو رو بهش دادم فکر نمیکرد که براش گوشی خریده باشم خیلی خوشحال شد بعدش گفت بیا بوست کنم اونم گونه هام رو بوسید بعدش من گفت خوب حالا پیشونیم رو هم ببوس
بعدش دیگه خانواده همسری رفتن و ما نشستیم موبایل بازی یه خورده بهش یاد دادم آخه اون همیشه گوشی موبایلش نوکیا بوده ولی من براش سونی اریکسون خریدم آخه گوشی خودم هم سونی هست دیگه تا ساعت ۲ بیدار بودیم بعدشم که خوابیدم و صبح من بلند شدم ظرف شب قبل رو شستم . بعدشم رفتیم با همسری برای گوشیش یه کیف بخره بعد از اون هم رفتیم خونه مادر شوهری و ناهارمون رو اونجا خوردیم و بعدشم اومدم خونه لا لا کردیم تا عصر خیلی حال داد .
بعد به همسری گفتم بریم خونه عمه ام خیلی وقته نرفتیم اونم گفت باشه زنگ بزن اگر بودن بریم منم زنگ زدم و عمه ام گفت شام بیایید دیگه ساعت ۷ بود رفتیم اونجا دیگه کلی خوش گذشت با دختر عمه ام نشستیم عکسهای چین رو که رفته بود دیدیم و بعدشم شام خوردیم ساعت ۱۱ اومدیم خونه دوباره لا لا کردیم .
شنبه هم که طبق معمول اومدیم سرکار و بعدشم رفتیم خونه .
یکشنبه هم دوباره همینطور ولی بعد از کار رفتم کلاس و دوباره برگشتیم خونه و غذاهایی که از مهمونی مونده بود رو خوردیم .
دوشنبه هم که دوباره رفتیم خونه و انقدر شب خسته بودیم که با همسری ساعت ۱۰ خوابیدم من که اصلا خوابم نبرد بخاطر اینکه بارون میومد و آب درختها چکه میکرد روی ماشین هی دزدگیرش صداش در میومد منم همش بلند میشدم ببینم چیه می ترسیدم اتفاقی بیوفته آخه چند وقت پیش زدن آینه بغل رو شکوندن و رفتن . بعد دیگه تا ساعت ۲ بیدار بودم دیگه کلافه شدم همسری رو صداش کردم گفتم بلند شو برو این دزدگیر رو قطع کن نمیزاره بخوابم اونم بلند شد رفت اونو کند و اومد حالا دوتایی گشنمون شده بود و به همسری گفتم بریم چایی بزاریم با کیک بخوریم منم بلند شدم چایی گذاشتم و با همسری نشستیم خوردن خیلی حال داد خیلی وقت بود این عادتمون رو ترک کرده بودیم .
آخه اوایل ازدواجمون همسری هر وقت میومد خونه ما نصف شب بلند میشد میرفت سریخچال به غذا خوردن من عادت کرده بودم مثل اون نصف شب غذا میخوردم مدتی بود این عادت رو ترک کرده بودیم بعد از مدت دوباره تکرار کردیم و کلی به کارمون میخندیدیم .
دیگه خدا رو شکر غذاها تموم شد و هیچی نمونده .
برای هفته دیگه هم میخوام خانواده خودم رو دعوت کنم برای تولد همسری البته اینم بگم ۲۰ آذر هم تولد بابام هست دیگه به مامانی نا گفتم باشه دیگه با تولد بابایی یکی بگیریم و شام بیایید خونه ما .