اعصابم رو خرد کردن
سلام
امروز چرا انقدر هوا گرفته است ولی من سرحالم
با اونکه دیروز کلی اعصابمو بهم ریختن این شرکت مزخرف ولی امروز خوبم .
دیروز این مدیر احمقمون رفتم باهاش در مورد افزایش حقوقم که خودش تائید کرده بود و من داده بودم به مدیر مالی ولی اون پرداخت نکرده بود صحبت کنم باهاش صحبت کردم و اونم گفت من که امضاء کردم و مشکلی نداره
بگو مدیر مالی بیاد پیش من نمیدونم چی میره به این مدیر عامل میگه که دوباره نظرش رو عوض میکنه اومده به مدیر واحدم گفته که آقای ایکس با افزایش حقوقش موافقت نکرده
ولی پاداش رو گفته بهش بدیم که یک سکه تمام هست .
منو میگی انقدر عصبانی شدم از دستش که نگو دلم میخواست خفش کنم به مدیرم میگم از اون طرف مدیر عامل موافقت میکنه از این طرف به مالی میگه نه موافق نیستم باورتون نمیشه دیروز چه حالی داشتم بهش میگم مگه من بازیچه اینا هستم که اون میگه آره بعد مالی میگه بگو نه خداییش حالم از هر چی مدیرعامل بی عرضه است بهم میخوره مدیر عامل ما هم از اون آدماست مالی میره میگه نه عامل میگه آره حکایت این که شاه میبخشه وزیر نمی بخشه است .
از اون طرف هم مدیرم عصبانی شده بود دیده من عصبانی هستم سرم داد میزنه میگه این چه وضعشه اگر ناراحت هستید بلند شید برید پایین از فردا هم نمیخواید بیایید منو میگی
همینجوری موندم این داره چرت و پرت میگه حسابی قات زده
بوده گفتم من که مشکلی با شما ندارم شما چرا اینجوری میکنید این چه رفتاری هست
من با مدیریت مشکل دارم که خودم حلش میکنم میگه نه این مشکل من هم هست از اونجا کفری شده که به من پاداش دادن هنوز پاداش خودش رو ندادن
یکی از همکارام میگفت بابت اون کاری که انجام دادیم از شرکت خواسته 20 میلیون بهش بدن منم توی دلم گفتم اگر بهت بدن انشالله کوفتت بشه
همه زحمت ها رو من میکشم اونوقت این باید کلی پاداش بگیره از خدا میخوام داغش رو روی دلش بزارن بیشتر آتیشی بشه .
خلاصه دیروز انقدر خودم رو کنترل کردم تا یه وقت حرف بدی به مدیرمون نگم داشتم از حرفهاش آتیش میگرفتم .
بهم میگفت اگر ناراضی هستی از پاداشت برو پسشون بده منم با پرویی تمام گفتم نه این حقم تازه کمم هست هی میگفت تو باید از شرکت تشکر کنی منظور خودش بود آتیش گرفته بود که من ازش تشکر نکردم منم الکی گفتم من که چند بار قبلش از شما تشکر کردم و .............
دیروز با کلی اعصاب خرد کنی رفتم کلاس توی راه دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم از اون رفتارهای بدشون .
همچین بلایی سرشون بیارم که مرغهای آسمون به حالشون گریه کنند گذاشتم به موقعش تلافی کنم .
تو این فکرم که یک کار بهتر پیدا کنم و هر چه زودتر از اینجا برم واقعا آدمهای اینجا برام دیگه غیر قابل تحمل شدن
حاضرم توی خونه بشینم کار نکنم ولی دیگه اینجا نباشم . خداجون کمکم کن تا از پس این آدمهای بی شعور بر بیام و حرف دلم رو بهشون بزنم دلم میخواد وقتی خواستم از اینجا برم یه چند حرف حسابی تحویل مدیرم بده تا آتیش بگیره .
بهش بگم واقعا مدیری به بی عرضگی شما توی عمرم ندیده بودم مدیری که نتون تصمیم مهمی بگیره به هیچ درد نمیخوره
***** *****************
دیشب هم رفتم خونه مامانم اینا و شبش هم پسر عمه ام با همسرش اومدن دیدن مامانم دیشب کلی حرف زدیم در مورد این گرونی ها در مورد اینکه واقعا تهران دیگه جای زندگی کردن نیست باید گذاشت از اینجا رفت نمیدونم واقعا مردم باید با این مملکت چطوری سر کنند خدایا خودت همه چی رو درست کن چون طاقت همه به سر رسیده و خسته شده اند هر کی رو میبینی از دست این روزگار بی صفت داره میناله .