از دست این بلاگفا اعصابمو خرد کرده  این همه نوشته بودم یه دفعه پرید خدا لعنتش کنه .

خوب سلام دوستای گلم 

الان دارم با یه خورده حرص مینویسم  قبلش خوب بودم و خیلی سرحال یه دفعه این بلاگفای بی ادب منو بهم ریخت.

امروز صبح زود بیدار شدم و همسری رو رسوندم میدون آرژانتین قرار بود امروز بره شمال بعد که اون رو رسوندم اومد سرکار یه نیم ساعتی زود رسیدم برای همین الاف تا بیان در شرکت رو باز کنن .

دیشب که رسیدم خونه سریع رفتم حموم تا سرحال بشم و به کارهام برسم بعدش اومدم لباس های همسری رو ریختم در ماشین لباسشویی تا برای فردا آمادشون کنم بعدش هم شروع کردیم به آشپزی و یه غذایی ساده درست کردیم .

بعد از شام همسری هی میگفت بیا بغل داییت تا یه خورده جیک جیک کنیم این چند روزه نیستم تا 3 میشمارو بیا گفتم تا 100 هم بشماری نمیام عزیزم گفتم اصلا میخوام برم دبلیوسی گفت خود دانی اگر نیایی دیگه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی منم که پرو گفتم نمیام بعدش دلم براش سوخت و رفتم پیشش .

بعدش بهش گفتم بلند شو برو حموم که صبح وقت نمیکنی من برم لباس هات رو آماده کنم بزارم توی ساک برای فردا . بعدش هم گرفتیم خوابیدیم .

امروز هم که کلاس زبانم شروع میشه و تا ساعت 8 شب کلاسم بعدشم میرم خونه مامانم تا همسری از سفر برگرده .

یادم رفت بگم پری شب که رفتم خونه مادر همسری یکی از دوستاش با عروسش اومده بود و یه نوه دختری هم داشتن تا رسیدم اونجا یه بچه همچین ذوقی کرد که نگو سریع پرید بغل من همه از تعجب شاخ در آورده بودن آخه قبل از اینکه من بیام اصلا بچه با اونا گرم نگرفته بود و نمیخندید تا من رو دید ذوق کرد همش پیش من بود از پیشم کنار نمی رفت . خداییش دختر خیلی خوبه من عاشق دخترم دوست دارم  منم یه همچین بچه ای داشته باشم  نمیدونم چرا کار خدا برعکسه اونایی که دختر دوست دارن بهشون پسر میده اونایی که پسر دوست دارن دختر میده خدا کنه برای من اینجوری نشه .