غیب صغری
یه چند روزی رو غیب صغری داشتم از یکشنبه که رفتم دیگه کلاسم رو هم نرفتم چون حالم خوب نبود بعدشم اینکه باید میرفتم خونه مامانم چون فرداش مراسم سالگرد مادر بزرگم بود و کلی مهمون داشت دیگه یکسره بعد از کار رفتم اونجا .
دوشنبه از صبح که بلند شدم کلی کار داشتیم منم که هنوز وقت نکرده بودم برم آرایشگاه و این ابروهای پاچه بزی که کلی پر شده بود رو بردارم دیگه از صبح همش دنبال خریدهای مامان بودم خوب شد همسری برام ماشین گذاشت وگرنه توی اون هوای سرد و بارونی من که اصلا از خونه بیرون نمیرفتم دیگه تا ظهر همه کارام تموم شد و بعدشم رفتم آرایشگاه و یه خورده به این ابروها رسیدم و از اون قیافه بیرون اومدم خداییش خیلی سخته آرایشگاه رفتن من که خیلی دیر به دیر میرم آخه اصلا وقت نمیکنم همیشه خودم ابروهام رو تمیز میکنیم دیگه اگر یه مهمونی باشه میرم آرایشگاه .
خلاصه اینکه سریع حاضر شدیم و مهموناهم که انقدر زود اومدن هنوز ما داشتیم موهامون رو سشوار میکشیدم و یکی تو حموم بود و دیگه یکی یکی حاضر میشدیم و میومدیم بیرون برای خوشامدگویی به مهمونا انقدر اون شب خسته شدیم که نگو دیگه من از کمر درد نمیتونستم راه برم تا ۱۲ شب کارمون رو کردیم و البته یه خورده دیگه کارا مونده بود که دیگه دیدم همسری خیلی خسته شده بلند شدیم اومدیم خونمون و من تا رسیدم سریع رفتم خوابیدم داشتم از خستگی می مردم .
این مامان من هروقت مهمونی داره باورتون نمیشه باید تمام خونه رو یه خون تکونی حسابی بکنه حالا هم قبل از مهمونی این کار رو میکنه هم بعد از اینکه مهمونی تموم شد باید کلی تمیز کاری کرد هرقدر بهش میگیم انقدر تمیزکاری لازم نیست گوشش بدهکار نیست کارخودش رو میکنه دیگه اینم از مامان بنده .
دیروز هم که اومدم سرکار قرار بود از دارائی بیان چون واحد ما با مالی یه طبقه هست گفتن توی واحد شما نباید کسی باشه برای همین دیروز من بکلی بیکار بودم همش طبقه پایین پیش بقیه همکارا بودم و همش خواب بودم اگر دیروز کلاس نداشتم صددرصد میرفتم خونه میخوابیدم بخاطر اینکه آخر جلسه بود و نمیشد نرفت دیگه بعد از کارم رفتم کلاس و جاتون خالی جلسه قبل بازی بوده توی جکلاس ودو نفر باخته بودن باید شیرینی میاوردن دیگه کلی بخور بخور داشتم سرکلاس در کل کلاس خوبی بود .
یکشنبه هم که امتحان دارم برام دعا کنید این ترم هم قبول بشم ![]()
من و همسری بهمن ماه سال 82 عقد کردیم و بعد از یک سال و نیم نامزد بودن شهریور 84 رفتیم زیر یه سقف و زندگیمون رو شروع کردیم . من متولد 61 و همسری 58 هست . اینجا رو برای این درست کردم تا بتونم خاطرات خوب زندگیمون و همه تلاشهایی که من و همسری برای یه زندگی خوب کشیدیم رو اینجا بنویسم تا هر وقت به اینجا نگاه میکنم بدون که توی زندگیم چه لحظه هایی وجود داشته و قدرش رو بیشتر بدونم . در ضمن اینجا هم از آشپزی هام براتون میزارم .