سلام به همه

خدا رو شکر اوضاع احوال خیلی بهترتره ...

دیروز بعداز کار که رفتم خونه سریع رفتم حموم داشتم دیگه از گرما کلافه میشدم بعد از اینکه اومدم بیرون شروع کردم به خونه مرتب کردن و جار و زدن و کلی کار دیگه که یه دفعه مامانم زنگ زد و گفت میخوان امشب با این دوستامون که از مشهد اومدن برن فرحزاد .

به ماهم گفت شما میایید من گفتم بزار با همسری مشورت کنم ببینم اصلا کجا هست خبرتون میکنم .

دیگه تماس گرفتم باهاش و گفت من توی راهم باید بیام خونه و بعد بریم آخه میخواست لباس عوض کنه و ریش بزنه دیگه تا رسید خونه ساعت شده بود هشت و نیم من قبل از اینکه بیاد لباساش رو اتو کردم و آماده وقتی اومد سریع حاضر شدیم و رفتیم .

تا رسیدیم اون سر تهرون شده بود نه و نیم شب این اتوبان ها که نگو همش بسته و دوربرگردون کلی دور خودت باید بچرخی تا بتونی بری اون سمت اتوبان بالاخره رسیدیم .

حدود بیست نفری میشیدم دیگه نشستیم کلی حرف زدن و حال و احوال بعدشم که شام رو آوردن جای همتون خالی من و همسری بال کبابی و کوبیده خوردیم خیلی مزه داد اونم توی اون محیط و آب و هوا   حیف که دوربینم دست خواهری بود و یادش رفته بود بیار وگرنه یه چند تا عکس خوشگل مینداخیتم و میزاشتم اینجا ولی در کل شب خوبی بود خیلی خوش گذشت .

بیچاره بابام همه مهمون اون بودن هرچی این دوستامون اصرار که ما حساب کنیم بابام میگفت اصلا حرفشم نزنید شما مهمون ما هستید و کلی تعارف و ...........

ماهم ساعت ۱۲ و نیم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه بعدشم که لالا کردیم .

صبح دلم نمیومد از جام بلند شم خیلی دلم میخواست هنوز بخوابم ولی خوب دیگه همسری هم بیچاره هر روز بخاطر اینکه من رو برسونه بعد بره سرکار خودش دیرش میشه و ناچار بودم بلند شم.

خداییش چقدرخونه که خونه و محل کار نزدیک هم باشه قل بخوری بری تو خونه و بیایی سرکار اینگده حال میده خسته شدم از این راه کذایی و ترافیکش .

دیشب خواب میدیدم دارم با خواهرم و دخترعمه هام میریم ترکیه اونم چی با پای پیاده آخه جا مونده بودیم و مجبور بودیم پیاده بریم کلی ماجرا داشتیم که الان زیاد یادم نمیاد ولی خیلی باحال بود کاش از خواب بیدار نمیشدم و میدیدم که بالاخره میرسیم یا نه .

این اسمایلی ها هم امروز اعصابم رو خرد کردن اصلا نمیشه گذاشت ولی خوب بی خیالش