سلام

خوب از دیروز بگم که رئیسم که نبود رفته بود مرخصی و منم برای خودم حال کردم همش تو اینترنت سیر میکردم بعدازظهر خواهری زنگ زد که آره این دوستای مشهدیمون اومدن تهران خونه دخترشن ما رو هم دعوت کردن گفتن که به فائزه اینا هم بگید بیان منم چون دیروز کلاس زبان داشتم گفتم ببینم چی میشه اگر خسته نبودم میام .

عصر رفتم کلاسم و به همسری گفتم اونم گفت باشه اگر خسته نیستی بریم از شانسم همسری اون روز فوتبالشون کنسل شد وگرنه انقدر خسته میشد که دیگه نمی رفتیم .

منم دیدم بهترین فرصته برای تشکر کردن از اونا آخه یادمون رفته بود وقتی برگشتیم زنگ بزنیم و تشکر کنیم دیگه همسری اومد دنبالم و رفتیم منم توی ماشین یه شکلات خوری گذاشته بودم که برای یکی از فامیلای همسری که از مکه اومده بود ببرم دیگه نرفتیم این کادو قسمت اینا شد که سر راه کادوش کردم و بردیم برای اونا آخه دست خالی نمیشد رفت که چون منم تا حالا خونشون نرفته بودم .

دیگه همزمان با مامانی نا رسیدیم و نشستیم به حرف زدن و بعدشم شام خوردن ساعت ۱۲ بود راه افتادیم به سمت خونه انقدر خسته بودم نفهمیدم چطوری خوابم برد .

امروز صبح بلند شدم اتاقم رو دیدم داشت حالم بهم میخورد آخه از روزی که برگشتیم هنوز وقت نکردم رختای توی چمدون رو جابجا کنم و  تصمیم گرفتم امروز عصر که رفتم خونه یه دستی به سر روی خونه بکشم می بینید چقدر تنبل شدم دختر خیلی بدی شدم .

توی شرکت هم یه جوریه نمیدونم چطوری ولی یه حس بدی دارم احساس می کنم میخواد یه اتفاقاتی بیفته ولی چی ؟