خوب بالاخره حوسلش رو پیدا کردم تا دوباره بنویسم  نمی دونم چرا بعضی وقت ها انقدر کم حوصله میشم و دلم نمی خواد کاری انجام بدم .

هفته گذشته واقعا خسته شدم چون هم مامانم و هم خواهرم اسباب کشی داشتند و هر شب می رفتم اونجا و دست از پا درازتر برمیگشتم و دوباره فرداش می رفتم بخاطر این بارون نمی تونستیم اسباب ببریم همش تیکه تیکه با ماشین وسیله می بردیم ولی خونه خیلی خوشگلی گرفتن خیلی خوشم اومده خیلی دلم می خواد ما هم خونمون رو عوض کنیم و یه خورده بزرگترش کنیم ولی نه بزرگی خانه مامانم

پنج شنبه از طرف شرکت مهدی ( همسرم ) رفتم به یه باغ خیلی قشنگ اول جاده چالوس همه کارکنان شرکت رو دعوت کرده بودند تا ازشون قدردانی کنند خلاصه بیشتر همکارانش رو دیدم اتفاقا ارکس هم آورده بودن  آدم دلش می خواست بلند بشه  خلاصه خیلی خوب بود ولی آخرش چه بارونی گرفت که نمیشد اونجا واستی و از همونجا من سرماخوردم

دیشب هم سر راهم به خانه همیشه زیر پل سیدخندان گل می فروشند دوتا دسته گل خوشگل خریدم   آخه من خیل گل دوست دارم  هر وقت ببینم گل خوشگلی داشته باشه می خرم .

بعدش رفتم دکتر کلی دارو و آمپول دادم که بزنم  ولی خیلی خوب شد که رفتم اگر نمی رفتم بدتر می شدم و اومدم خونه و براخودم سوپ و شلغم و آبمیوه آماده کردم تا حالم بهتر بشه خدارو شکر حالم خیلی بهتره .