ادامه مسافرت عید
ادامه مسافرتمون رو بنویسم بعد از اینکه از خانواده شوهرم خداحافظی کردیم ما هم حرکت کردیم به سمت نوشهر آخه باغمون سمت نوشهر هست قرار شد شب رو بریم اونجا آخه عموم اونجا بود و تنها نبودیم اگر قرار بود تنها باشیم که من عمرا توی اون باغ به اون بزرگی میرفتم واقعا توی شب خیلی ترسناکه خلاصه اینکه شب رو رفتیم اونجا خوابیدیم . فردا صبحش یکی دیگه از عموهام و عمه ام با بچه هاشون اومدن اونجا ما میخواستیم دیگه ظهر بریم اون روز خیلی هوا گرم شده بود انقدر گرم بود که من توی حیاط با آب سرد سرم رو شستم و با آفتاب گرم موهام خیلی زود خشک شد خیلی اون روز هوا گرم شده واقعا غیرقابل تحمل بود بعدش وسایلمون رو جمع کردیم و راه افتادیم به سمت محمود آباد توی مسیر یه جا جنگل بود به نام کشپل خیلی جنگل قشنگی بود تصمیم گرفتیم بریم ناهارمون رو اونجا بخوریم و یه استراحتی بکنیم بعد از ناهار هم دوباره راه افتادیم بین مسیر رفتیم کنار دریا واقعا دریای سمت محمودآباد خیلی قشنگ بود توی ساحل پر بوداز صدف و کلی صدف جمع کردم بعدشم رفتیم توی شهر تا برای شب یه جایی رو بگریم و یه خورده استراحت کنیم با کلی گشتن یه جا رو گرفتیم و شب رو اونجا سپری کردیم بعد از شام دوباره رفتیم کنار ساحل چایی درست کردم و با کلی خرت و پرت رفتیم یه دو ساعتی کنار دریا نشسته بودیم که یک دفع احساس کردم زمین حرکت کرد جوری که از جام پریدم به مهدی گفتم تو هم احساس کردی گفت آره گفتم به نظرم زمین لزره بود همین که نشستم دوباره زمین لزرید باورتون نمیشه بعد از چند ثانیه همچین موجی اومد که ما مجبور شدیم جامون رو ببریم یه دومتر اون ور تر خیلی ترسیده بودم هی به مهدی میگفتم دیگه چای تو بخور زودتر بریم کنار ساحل مردم آتیش روشن کرده بود و به نظر ترقه هایی که برای چهارشنبه سوری استفاده نکرده بودن رو آورده بودن اونجا و روشن میکردن شب خیلی خوبی بود .
فردا صبح هم که قرار بود مامانم با دوستای مشهدی مون بیان بابلسر و ما هم میخواستیم به اونها ملحق بشیم و ظهر بود که رسیدیم اونجا این دوستامون توی بانک ملی جا رزرو کرده بودن و پنج شبی رو میخواستن بمونن ولی ما چون مهدی باید میرفت سرکار سه روز بیشتر بنودیم خیلی خوش گذشت هر روز صبح میرفتیم آماده صبحانه میخوردیم ناهار میخوردیم و شبها هم میومدیم شام میخوردیم خداییش این چند روز خیلی تنبل شده بودیم چون هیچ آشپزی که نمی کردیم و فقط کارمون شده بود توی بازار گشتن و کنار ساحل رفتن و خرید کردن و خیلی عالی بود دلم نمیخواست برگردم خونه دوست داشتم همونجا بمونم خیلی تنبلم نه آره خوب هر کسی جای ما بود تنبل میشد
بعد سه روز برگشتیم خیلی بهمون اصرار کردن که بمونید با هم بریم ولی نمیشد دیگه باید میرفتیم در کل سفر خیلی خوبی بود به من که خیلی خوش گذشت .
سیزده بدر هم که از صبحش من سر درد داشتم و توی رختخواب بودم دیگه بعدازظهر به اصرار مهدی بلند شدیم دوتایی رفتیم پارک و ناهارمون رو خوردیم و برگشتیم خونه .
اینم از تعطیلات ما که به من خیلی خوش گذشت یعنی به هر دوما منظورم من و همسری هست .
از این هفته دوباره کلاس های زبانم شروع شده خیلی سخته ولی باید برم آخه روزهاش هم تغییر کرده و ساعتش هم بیشتر شده که من باید کلی اسیر باشم و بعدش برم کلاس تا دیر وقت دیگه میرسم خونه نای هیچ کاری نیست . از خدا میخوام به من کمک کنه تا بتونم توی زندگی صبر زیاد داشته باشم و یه توانی که بتونم زندگیمون رو حفظ کنم