امروز هم شنبه اول هفته خیلی کسل کننده است خیلی خسته ام از نظر روحی واقعا نمی دونم چیکار کنم .

هر روز باید یه مشکلی از طرف همونی که اسمش رو نمیارم برای پیش بیاد چون خیلی خانواده اش رو دوست دارد ه هر کاری بگی براشون میکن

راستی پنج شنبه با خواهرام و دختر عمه ها م رفته بودیم استخر روباز خیلی عالی بود کلی حال کردیم همه اومده بودند و فقط خودشون رو برنزه می کردند هیچکس تو آب شنا نمی کرد منم که شنا بلد نیستم فقط یا برنزه می کردم یا گه گداری توی آب واسه خودم دست و پا میزدم کلی و با خواهرام می خندیدیم اما مگه این شوهره میذاره یه خنده رو لبهای ما باشه

خلاصه اینکه امروز کلی من رو حرص داده میگه ماشینمون رو بدیم باباشینا برن تبریز من نمی دونم اینا خودشون ماشین دارن باز دست از سر ما برنمی دارن همش میخوان آویز باشند یه جورایی دارند تلافی اون موقع که پسرشون ماشین می گرفت رو در میارن ولی من تصمیم گرفتم اگه ماشین رو بده دیگه سوار ماشینمون که بنام من هم هست بشم هیچوقت