امروز رو دیگه اومدم سرکار آخه دیروز نیومدم بابا نمیدونم چرا وقتی ریاست جمهور میگه تعطیله این شرکتهای خصوص فکر میکنند که فقط جاهای دولتی تعطیله و خصوصی ها تعطیل نیستند ولی به هر حال من خودم رو دیروز تعطیل کردم و نیومدم بیچاره شوهری ذوق کرده بود که یه استراحتی میکنه ولی ساعت ۱۱ بود که رئیسش زنگ زد و گفت چرا نیامدی شرکت سریع بلند شو بیا بیچاره حالش خیلی گرفته شده دلم براش سوخت آخه میخواست یه روز پیش خانومیش باشه و حال کنند ولی نمیزارن که خلاصه اینکه دوتایی حاضر شدیم و رفتیم که اون بره شرکت و منم برم خونه خواهرم و تا بعدازظهر اونجا باشم تا بیاد دنبالم .
سمت خونه خواهرم انقدر برف بود که اصلا نمیتونستی راه بری تمام کوچه ها یخ زده بود سرسره بازی حسابی . بعد از ناهارم که بلند شدیم رفتیم خونه مامانم تا آقای همسر بیاد دنبالم قرار بود مادر شوهرم یه سر بیان اونجا منم که اصلا حوصله شام درست کردن نداشتم به مهدی گفتم برو از بیرون یه چیزی برای شام بگیر بیار جاتون خالی یه کباب خوشمزه ای زدیم تو رگ و حال کردیم .
امروز صبح که اومدم سرکار ساعت ۸ دم شرکت بودم هرچی زنگ زدم هیچکس درو باز نکرد تا اینکه دیدم یکی از همکارام اومد پرسیدم مگه تعطیل کردن امروز گفت نه ساعت نه و نیم باید می اومدیم منم گفت تا ساعت بگذره مهدی رو برسونم شرکت و برگردم دیگه ساعت نه و نیم شده و اومدن بله اومدم دیدیم یه سری اومدن و ما هم اومدیم سرکار ولی امروز زودتر تعطیل میشیم
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۸۶/۱۰/۱۸ ساعت 12:10 توسط فائزه
|
من و همسری بهمن ماه سال 82 عقد کردیم و بعد از یک سال و نیم نامزد بودن شهریور 84 رفتیم زیر یه سقف و زندگیمون رو شروع کردیم . من متولد 61 و همسری 58 هست . اینجا رو برای این درست کردم تا بتونم خاطرات خوب زندگیمون و همه تلاشهایی که من و همسری برای یه زندگی خوب کشیدیم رو اینجا بنویسم تا هر وقت به اینجا نگاه میکنم بدون که توی زندگیم چه لحظه هایی وجود داشته و قدرش رو بیشتر بدونم . در ضمن اینجا هم از آشپزی هام براتون میزارم .