مهمونی آخر هفته
خوب خدا رو شکر مهمونیم به خوبی برگزار شد و همه چی عالی بود البته دست خواهرام درد نکنه خیلی کمکم کردن فکر کنم اگر نبودن کلی کارهام میموند .
نمیدونم چرا این دفعه انقدر کم آورده بودم خیلی خسته بودم همیشه خودم دست تنهایی همه کارهام رو انجام میدم ولی این دفعه واقعا اگر تنها بودم فکر کنم نمیرسیدم .
ظهر که از شرکت رفتم دوتا خواهرام باهام اومدن خونمون سریع ناهار رو خوردیم و بعدش من دیگه رفتم توی آشپزخانه و سریع مواد سوپ رو گذاشتم و خواهرام هم خونه رو جمع آوری کردن بعدشم اومدن توی آشپزخونه کمکم با همدیگه دسر ها رو درست کردیم و بعدشم سالاد رو بعد بقیه غذاها رو .
دیگه تا مهمونا بیان همه غذاهام رو آماده کردیم و مرغ ها رو هم سرخ کردم که دیگه کاری نداشته باشم .
فکر کنید توی این هیری ویری قرار بود بیان برامون م ا ه و ا ر ه ت ر ک بزارن آخه پنچ شنبه ها یه سریال داره که خیلی قشنگه نمیشد ازش بگذریم برای همین دیگه طرف ساعت نه و نیم شب بود اومد و یه ربع کارو تموم کرد و رفت .
اون شب انقدر خوردیم که داشتم میترکیدم کلی دسر و شیرینی و آخر شب هم بستنی که دیگه بیچاره مهمونا آخر شبی حال رفتن نداشتن هرچی اصرار که شب بمونید نموندن دیگه ساعت یک بود همشون رفتن . من که دیگه هیچ کاری نکردم فقط میوه و شیرینی ها رو جابجا کردم و رفتم خوابیدم .
بقیه کارها موند برای فردا صبح .
صبحم که دیگه به زور بلند شدم دلم میخواست بگیرم بخوابم بلند شدم سریع کارهام رو کردم و رفتیم برای ناهار خونه دوست همسری و تا عصر اونجا بودیم .
بعد از اونجا هم دوباره اومدیم خونه مادر همسری تا شب بعد از فیلم یوسف دیگه اومدیم خونه و لا لا کردیم .
امروز صبح که دلم نمیخواست از جام بلند شم الان هم که دارم اینا رو مینویسم دارم با چشمهای بسته مینویسم از بس که خوابم میاد .