از پنج شنبه که رفتم این چشم درد من شروع شده باید بگم از شبش که رفتیم مهمونی آخه شب سال مادر بزرگم بود و همه خونه عمه ام بودیم و بعد از اونجا هم باید میرفتیم خونه پسرعمه همسری برای شام برای همین تا قبل شام خونه عمه بودیم و همه دور هم جمع بودیم منم اونجا یه چشمم انقدر درد  اذیت کرد که نگو همش احساس میکردم یه چیزی توی چشمم  هست آخه این چشمهای من خیلی قی میکنه خسته ام کرده برای همین دیگه انقدر چشمم رو مالیدم که دیگه کاسه خون شده بود .

دیگه یه خورده استراحت کردم تا بهتر بشه تا میریم خونه فامیل همسری بااون قیافه نرم برای همین یه خورده که بهتر شدم دیگه رفتیم اونجا و تا دیر وقت اونجا بودیم و دوباره برگشتیم خونه عمه ام و با مامانی نا رفتیم خونشون و صبح هم همگی رفتیم بهشت زهرا سرخاک مادر بزرگم .

باید از اونجا هم دوباره میرفتم خونه مادر همسری برای ناهار عمه همسری با بچه هاش میومدن منم اصلا حوصله نداشتم چون هنوز یه خورده چشمام درد میکرد برای همین دیگه مجبوری رفتم و ظهرم که اومدم یه خورده استراحت کنم انقدر سرو صدا کردن که بدتر شدم و تازه سرم هم درد گرفت به همسری گفتم بلند شو بریم خونه من میخوام استراحت کنم دیگه رفتیم و منم گرفتم خوابیدم و همسری هم پای تلویزیون .

فردا صبحش هم که انقدر چشمام درد میکرد دیگه نرفتم سرکار و تا ظهر خونه خوابیدم به زور بلند شدم و برای خودم یه خورده سوپ درست کردم و دوباره خوابیدم .

امروز هم که اومدم سرکار زیاد حوصله ندارم دلم میخواست خونه بودم و میخوابیدم حالا کو تا عصر بشه و  بریم .

دیگه بسه چون زیاد بنویسم چشمام بیشتر درد میگیره .