تموم نمیشه ...
سلام دوستای گلم
آخه چرا این کارهای خونه تموم بشو نیست هر شب که میرم خونه هرچی جم میکنم بازم یه جای کار میلنگه هنوز بوفه رو تمیز نکردم ولی بقیه کارهام تموم شده دیشب گفتم برم بوفه رو هم تمیز کنم ولی انقدر حالم بد بود نتونستم یه چند وقتی هم هست که دست چپم خیلی درد میکنه اصلا نمیتونم تکون بدم .
هفته دیگه شنبه شب قراره بریم تبریز ، عقد کننون دختر دایی همسری هست قراره بعد از کارمون حرکت کنیم که برای یک شنبه اونجا باشیم که مراسم هست و میخوام برای دوشنبه هم مرخصی بگیرم دعا کنید مدیرم موافقت کنه .![]()
مادر همسری هم حالش خوب نیست همش میگه اگر حالم اینجوری باشه فکر نکنم بریم ولی من بعید میدونم مگه میشه نره ........![]()
حالا همه چی به کنار موندم لباس چی بپوشم آخه مراسمشون قاطی هست منم که یه لباس پوشیده ندارم فقط یه دونه دارم که اونم زیاد پوشیده نیست یه کت نازک حریر رو پیرهن میخوره شاید همون رو بپوشم شایدم یه چند دست لباس با خودم بردم اگر قاطی نبود دیگه هرچی دوست داشتم بپوشم .
این چند روزه که میرم خونه تا میرسم میرم اون پرتقال خونی هایی که بابایم آورده بود رو حلقه میکنم و میزارم روی بخاری تا خشک بشه دیشب یه سریش خشک شد خیلی خوشگل میشن خیلی دوست دارمشون میخوام بگم بابایی برام سیب هم بیاره تا خشک کنم .
با یه پست آشپزی برمیگردم .
فعلا بای................
من و همسری بهمن ماه سال 82 عقد کردیم و بعد از یک سال و نیم نامزد بودن شهریور 84 رفتیم زیر یه سقف و زندگیمون رو شروع کردیم . من متولد 61 و همسری 58 هست . اینجا رو برای این درست کردم تا بتونم خاطرات خوب زندگیمون و همه تلاشهایی که من و همسری برای یه زندگی خوب کشیدیم رو اینجا بنویسم تا هر وقت به اینجا نگاه میکنم بدون که توی زندگیم چه لحظه هایی وجود داشته و قدرش رو بیشتر بدونم . در ضمن اینجا هم از آشپزی هام براتون میزارم .