دیروز بعد از کلاس منتظر آقای همسر شدم تا با هم بریم خونه توی راه گفت

همسر : میای بریم خونه دوست مامان  آخه اونا هم اونجا هستند و خیلی وقت نرفتیم اونجا

من :‌ خوب دیگه هر وقت دوستهای خودتون باشه سریع میرید ولی اگر من بگم بیا بریم فلان جا نمی یای  ( سریع هم بهش بر خورد  )

همسر : تو فقط سریع مقایسه کن 

من : آخه شام نخوردیم که منم دارم از گشنگی میمیرم 

همسر : خوب اشکالی نداره اگر بیای بریم اونجا توی راه بهت شامم میدم 

من : خوب منو گول میزنی   سریع میگی شام بهت میدم  گفتم خوب یه زنگ بزن ببین اونا شام خوردن یا نه اگر نخوردن خوب ما هم بریم اونجا 

همسر :‌باشه زنگ زد و دید اونا شام نخوردن و منتظر ما هستند

خلاصه اینکه شام رو هم رفتیم اونجا آدم های خیلی خوبی هستند از موقعی که رفتیم این آقاشون شروع کرد به شوخی کردن بیچاره هر چی هم میگفت سریع به من میگفت یه وقت به دل نگیرید و مزاح میکنم . 

بعدش هم که انقدر خسته بودم به آقای همسر گفتم که دیگه ساعت ۱۰:۳۰ بلند بشیم بریم چون واقعا خسته هستم میخوام بخوابم  .

امروز صبح هم که نگو وقتی بارونSmileyCentral.com میگیره این خیابون ها میشه دریاچه همه جا پر از آب انقدر هم ترافیک میشه که نگو امروز هم دوباره دیر رسیدم  نمیدونم کی نامه اعمالم رو میدن دستم میگن خانم بفرمائید  خونه نمیخواد شما کار کنید  هر روز که دارید دیر میاید . آخه تقصیر من چی با این ترافیک مزخرف چیکار کنم واقعا از این تهران خسته شدم دوست دارم برم یه جای دور خلوت خلوت باشه و یه زندگی راحت داشته باشم .