روزها مثل هم شدن
خوب خدا رو شکر تولد جکی من هم به خیر و خوشی گذشت اون شب اونقدر دیر اومد که اگر روز تولد من بود حتما سرش
می کشیدم ولی شانس آورد که روز تولد خودش بود .
دیشب انقدر خسته بودم تا شام رو خوردم یه خورده نشستم تلویزیون دیدم که دیدم داره خوابم میبره و بلند شدم برم بخوام مهدی هم همش میگه چرا انقدر زود میری بخوابی منم میگم بابا من ظرفیتم تکمیل دیگه نمی تونم بیشتر از این بیدار باشم .
نمیدونم چرا انقدر زندگی ها تکراری شده همش صبح بیا سرکار بشین پشت کامپیوتر هی تو این سایت تو اون سایت سرک بکش یه فالی بگیر و تا روز کاریت تمام بشه بعدش که باید بری خونه و شروع کنی به شام درست کردن واقعا چرا هر روز ما آدمها تکراری شده فقط یک عده خاص هستند که خوش گذرونی میکنند یه جورایی سرخوش هستند واسه خودشون حال میکنند واقعا چرا؟
آخه این انصاف ما تو این مملکت خراب شده همش باید کار کنیم و هیچ تفریحی نداشته باشیم و تو کشورهای غربی طرف هم کارش رو میکنه هم تفریحش به جا هست !
امشب میخوام برم فروشگاه ارتش ( آخه پدر شوهرم بازنشسته ارتشه ) میخوام از اونجا اگر بشه یه ماکروفر با دوربین و یه یخچال برای مامانم بردارم خدا کنه اون مدلی که میخوام داشته باشد وگرنه باید برم جای دیگه
من و همسری بهمن ماه سال 82 عقد کردیم و بعد از یک سال و نیم نامزد بودن شهریور 84 رفتیم زیر یه سقف و زندگیمون رو شروع کردیم . من متولد 61 و همسری 58 هست . اینجا رو برای این درست کردم تا بتونم خاطرات خوب زندگیمون و همه تلاشهایی که من و همسری برای یه زندگی خوب کشیدیم رو اینجا بنویسم تا هر وقت به اینجا نگاه میکنم بدون که توی زندگیم چه لحظه هایی وجود داشته و قدرش رو بیشتر بدونم . در ضمن اینجا هم از آشپزی هام براتون میزارم .