هوای بارونی يا برفی
وای امروز چه هوایی شده
خیلی سرده من اصلا باهوای سرد میونه ای ندارم هر وقت زمستون میرسه من غصه ام میگیرده آخه باید کلی لباس بپوشم تا گرمم بشه آخه من خیلی سرمایی هستم
.
دیروز ماشین دست من بود چون مهدی میخواست بره کلاس از طرف شرکت و ماشین رو داد به من دیشب توی راه خونه نمی دونم این ماشین چی شده بود چند دفعه وسط خیابان خاموش شد حسابی اعصابم رو خراب کرده بود 
دیشب تا رسیدم خونه رفتم حموم وای خیلی حال داد
کلی خستگیم از بدن رفت بیرون بعدش اومدم شروع کردم به شام درست کردن
یه چیزی سرهم کردم از این غذاهای فانتزی درست کردم تا آقای شکمو بیاد و همه اش رو بخوره
آقای خونه شنبه ها میره فوتبال
از طرف شرکتشون یه تیم تشکیل دادن و هر شنبه باید بره اگر نره رئیسشون جریمه اش میکنه منم همش بهش غر می زنم میگه چرا تو باید همیشه بری بقیه همکارات نمیان اونم میگه آخه من بازیم خیلی خوبه برای همین نمیتونم نرم وگرنه جریمه میشم خوب دیگه چاره ای ندارم مجبورم تحمل کنم که اون بره
خلاصه وقتی از فوتبال میاد انقدر خسته است که شام رو که میخوره سریع ولو میشه
امروز هم باید برم کلاس زبان نمیدونم چرا انقدر کم حوصله شدم خیلی سخته برام بعدازظهر ها بعد از کار برم سر کلاس بشینم
خوب دیگه برم باید بشینم برای بعدازظهر تمرین های زبانم رو حل کنم
من و همسری بهمن ماه سال 82 عقد کردیم و بعد از یک سال و نیم نامزد بودن شهریور 84 رفتیم زیر یه سقف و زندگیمون رو شروع کردیم . من متولد 61 و همسری 58 هست . اینجا رو برای این درست کردم تا بتونم خاطرات خوب زندگیمون و همه تلاشهایی که من و همسری برای یه زندگی خوب کشیدیم رو اینجا بنویسم تا هر وقت به اینجا نگاه میکنم بدون که توی زندگیم چه لحظه هایی وجود داشته و قدرش رو بیشتر بدونم . در ضمن اینجا هم از آشپزی هام براتون میزارم .